مجله کودک 69 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 69 صفحه 31

آندره سیلوا - 22 ساله - برزیل: وقتی من و خواهرم کوچک بودیم، مدام با هم دعوا داشتیم. پدر و مادرم، خیلی سعی می­کردند که ما را از هم جدا کنند، امّا مثل اینکه زیاد موفق نبودند! گاهی اوقات دعوا خیلی بالا می­گرفت. مثلاً یک بار من با لگد توی شکم خواهرم کوبیدم و او بیهوش شد! توی آن لحظه آن قدر از کارم پشیمان شده بودم که همان طوری نشستم روی زمین و گریه کردم! وقتی خواهرم بهتر شد، با هم قسم خوردیم که دیگر دعوا نکنیم و تا همین امروز دعوایمان نشده! ما بیشتر اوقات به باغ مادر بزرگم می­رفتیم. آنجا می­توانستیم از درخت­ها بالا برویم و یا خانه درختی درست کنیم. مادربزرگم مرتب از ما می­خواست که ورزش کنیم، ولی ما گوش نمی­کردیم. یک بار به خاطر همین، او مرا دو ساعت در حمام زندانی کرد. وقتی دو ساعت تمام شد گفت حالا ورزش می­کنی یا نه؟ و من زورکی قبول کردم. تنبیه­های مادر بزرگم خیلی جالب بود! میونگ اوکی لی- 28 ساله - کره: وقتی بچه بودم، در خانۀ پدر بزرگم زندگی می­کردم. پدر و مادرم به خاطر کار پدرم مجبور بودند که مرتب سفر کنند. پدربزرگم مرا خیلی دوست داشت، چون من کوچکترین نوه او بودم. او مرا زیر سایه درختها می­نشاند و قصه­ها و آوازهای قدیمی را برایم می­خواند. یکی از بزرگترین عادتهای پدربزرگم این بود که توتون را لای صفحه روزنامه می­پیچید و سیگار دست ساخت می­کشید. من هم که .6.5 سالم بیشتر نبود، فکر می­کردم او روزنامه می­کشد! به همین خاطر یک بار روزنامه را لوله کردم و کنار لبم گذاشتم و آتش زدم. چشمتان روز بد نبیند! موها و دماغ و مژه­هایم سوخت و پدربزرگم فهمید که هر کاری را نباید جلوی من انجام بدهد!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 31