مجله کودک 69 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 69 صفحه 10

داستان دوست جمعه شیرین مهری ماهوتی غروب خنک و ساکتی بود. نسیم ملایمی از لابه لای شاخ و برگ درخت­ها می­گذشت و آرام توی اتاق­ها دور میزد. آفتاب هم نفس­های آخرش را می­کشید. بایدکم کم بار و بنه­اش را جمع می­کرد و می­رفت. «سیّد» فشار مختصری به در اتاقش آورد تا باز شود. بسته­های چای و نانی راکه توی دستش تاب می­خورد، کنار سماور، روی سفره گذاشت و رفت. باید پیغام آقا را به طلبه­ها می­رساند. سیّد، مرد مهربانی بود. با قدم­های تند و کوتاه راه می­رفت و همیشه کمی به جلو خم میشد؛ گر چه می­دانست اینکار درد کمرش را بیشتر می­کند؛ ولی چاره­ای نداشت. این طور، عادت کرده بود. چند قدم جلوتر، اتاق آقا روح الله بود. حتما او هم مثل بقیّه، بعد از خواب کوتاه بعداز ظهردوباره مشغول درس خواندن بود. سیّد جلوی در ایستاد و گوشهایش را تیز کرد. صدای قرچ قرچ قلم درشت می­آمد. لبخندی روی لب­هایش نشست. کمرش را صاف کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت. آقا روح­الله و برادرش سیّد مرتضی مشغول تمرین خط بودند سید مرتضی با خند می­گفت: «می­بینی روح الله، تو واقعاً باذوقی، مدت زیادی نیست که با من تمرین می­کنی؛ولی انصافاً خیلی خوب. حتی بهتر از من. می­نویسی.» و آقا روح الله فقط سرش راتکان می­داد. سیّد مرتضی خوب برگه را نگاه کرد و ادامه داد: حالا دلم می­خواهد یک نفر از این در وارد بشود.این نوشته­ها را ببیند و نظرش را بشنوم تا مطمئن بشوم که اشتباه نمی­کنم. سیّد احساس کرد باید خبری باشد. چند بار آهسته به پنجره زد. هردو متوجّه او شدند. سید سلامکرد و اجازه ورود خواست.آقا روحالله با خوش­رویی جواب داد: بفرمایید آقا سید؛ خوش آمدید. سید مرتضی کاغذ نوشته را از روی زمین برداشت. کلمات خطاطی شدۀ روی آن با زیبایی تمام، هر نگاهی را به تماشای خودشان دعوت میکردند. سید مرتضی یکراست به طرف سید رفت. می­دانست پیرمرد علاقه و اطلاعات فراوانی درباره هنر خط و خوشنویسی دارد. گفت: «شما که اهل ذوقید، یک نگاهی به این مطلب بیندازید. به ما بگویید چطور است؟» سید نگاه تحسین­آمیزی به نوشته­ها انداخت و گفت: «مرحبا، واقعاً زیباست. هر کس این صفحه را قلم زده باید به خودش افتخارکند.» و با همان لحن ساده­اش ادامه داد: من آمدم تا پیغام آقا را به شما برسانم. روح الله با تعجب پرسید:«پیغام حاج آقاحائری؟!» . بله، فرمودند چند دقیقه تشریف بیاورید؛ کار واجبی دارند. این طور که من فهمیدم، یک کشاورزی آمده- مال طرفهای خاک فرج است- از دست شما شکایت داشت. آقا روح­الله با کنجکاوی پرسید: «مگر چه کار کرده­ایم سیّد؟» سید دستی به محاسن سفیدش کشید و چند بار سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد؛ که یعنی چه می­دانم؟! بعد گفت: «حالا بیایید برویم. بالاخره معلوم می­شود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 10