مجله کودک 69 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 69 صفحه 30

بچه های پنجاه سال پیش ! فکر می­کنی 50 سال پیش زندگی چطور بوده است؟ اصلا می­توانی زندگی بدون برق و گاز و آب لوله کشی را تصور کنی؟ دلت می­خواهد شیرت را به جای اجاق گاز، روی آتش هیزم داغ کنی؟ با آب آوردن از چشمه چطوری؟ به نظرت اگر یک روز به جای رایانه و اسباب بازی­های عجیب و غریبت، با ماشین­های چوبی دست ساخت و عروسکهای پارچه­ای بازی کنی، چه اتفاقی می­افتد؟ آدمهایی که الان می­خواهند با تو حرف بزنند، یک روزی درست هم قد و قواره­ات بوده­اند، شاید برایت جالب باشد که بدانی بچگی­های آدم بزرگ­های امروز چطور بوده است... دیوید کلارک 80 ساله، انگلستان اوو.... ه! بچگی­های من! من از آن سالها چیز زیادی یادم نمی­آید. من فقط آن خانه روستایی بزرگ خاطرم هستم. آن ایوانهای آفتاب­گیر و چمنزارهای پر از مگس و زنبور. من و خواهر و برادرهایم عاشق آن خانه بودیم. چون خانه سیم کشی برق داشت. تازه چاهی پشت خانه بود که ما را از زحمت کشیدن سطل آب از رودخانه تا خانه، خلاص می­کرد. دهکده ما یک استخر داشت. یک بار همان طور که داشتم شنا می­کردم، دیدم چیزی روی تخته پرش وول می­خورد. با خودم فکر کردم که شست پایم را روی آن فشار دهم تا بمیرد. البته فکرم زیاد خوب نبود! چون زیر شستم یک زنبور خرمایی نشسته بود که اتفاقاً نیشش را هم بالا گرفته بود! به خاطر کار احمقانه­ای که انجام داده بودم، یک­روز در بیمارستان خوابیدم، چون نیش آن زنبور خیلی خطرناک بود! سال­های بعد ما هم مجبور شدیم که گاوهایمان را بفروشیم و به شهر برویم. در شهر همه خانه­ها برق و لولهکشی آب داشت. امّا ما آن خانه بزرگ روستایی را هیچ وقت فراموش نکردیم. خانه­ای که الان فقط ممکن است توی فیلم­های سینمایی و عکس­ها پیدا شود!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 69صفحه 30