مجله کودک 101 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 101 صفحه 13

این که کسی به او تعارف کند، یک بشقاب برداشت و چند تا میوه گذاشت توی آن و مشغول خوردن شد. مامان که او را دید، هی لبش را جوید. و هی برای محمدحسین چشم و ابرو انداخت و هی اشاره کرد که محمدحسین بشقاب را بگذارد زمین. این محمدحسین آنقدر شکمو بود که نمیخواست صبر کند تا کسی به او تعارف کند. بیخیال بیخیال مشغول خوردن بود. اصلاً انگار نه انگار که آمده است خواستگاری. با این رفتاری که محمدحسین داشت، حتماً به او جواب رد میدادند و من دلم خنک میشد. هر چند داشت آبروی مرا هم میبرد. همانطور که محمدحسین مشغول خوردن بود، یکدفعه دخترها آمدند، دو تا خواهر دوقلو بودند. تا آمدند توی اتاق، یکدفعه محمدحسین گفت:«اه، اینا که مثل مثل ما هستند.» یکدفعه بابای دخترها گفت: «کجا دخترهای من شبیه شما هستند؟» محمدحسین که مثل همیشه خرابکاری کرده بود، گفت: «منظورم اینکه که من و محمدمهدی دوقلوییم و کاملاً شکل هم هستیم. این دو تا هم شکل هم هستند. دوقلو هستند دیگه. چه بامزه، دوقلوها به خواستگاری دوقلوها میروند.» دخترها مثل هم بودند، لباسهایشان هم مثل هم بود، فقط یکیشان روسری آبی داشت و آن یکی روسریاش زرد بود. تا دخترها نشستند، آن یکی که روسریاش زرد بود، یک بشقاب برداشت و شروع کرد به خوردن؛ مثل محمدحسین، مامانش هم یواشکی به او اشاره میکرد تا بشقاب را بگذارد زمین. آن یکی هم که روسری آبی داشت، نشسته بود روی مبل و گاهی یواشکی به همة ما نگاه میکرد. بعد از مدتی بابای دخترها بلند شد و شیرینی برداشت و تعارف کرد و گفت: «میوه و شیرینی بفرمایید.» من یک دانه شیرینی بیشتر برنداشتم. میخواستم آنها فکر کنند که من خیلی باادب هستم. شیرینیشان خیلی خوشمزه بود، دلم میخواست یکی دیگر هم بخورم، میخواستم یواشکی باز شیرینی بردارم. تا بابای دخترها مشغول حرفزدن با بابا شد و مامان آنها هم شروع کرد با مامان ما حرفزدن، یواشکی یک شیرینی برداشتم؛ ولی یکدفعه آن دختری که مثل محمدحسین شکمو بود، مرا دید. من فوری دستم را کشیدم. دختر بلند شد و ظرف شیرینی را برداشت و جلوی من گرفت و با صدای بلند گفت: «واه، چرا یواشکی برمیدارید، بفرمایید.» از خجالت داشتم میمردم، برنداشتم. او باز تعارف کرد؛ ولی من برنداشتم، رویم نمیشد. بالاخره خودش چند تا شیرینی برداشت و گذاشت توی بشقاب و گذاشت جلوی من. از این کارش خیلی خوشم آمد، دیگر با خیال راحت میتوانستم شیرینی بخورم. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 101صفحه 13