
قصة دوست
قسمت چهارم (آخر)
فرار از جهنّم
نوشته: پیر گریپاری
ترجمه: سمیه نوروزی
شیطونک بیرون آمد و پیچید سمت راست و جلوی در دوّم ایستاد. تابلویی نقرهای با این نوشته جلوی رویش بود:
بهترین فرشته خدا
همیشه باز است
بدون در زدن وارد شوید
شیطونک داخل شد. این سالن هم شبیه اولی بود، ولی خیلی کوچکتر. پشت میز، یک عالم نور بود.
- فرشتة ...
- من همه چیزو میدونم. تو اومدی اینجا تا امتحان دیکته بدی.
- بشین و فقط گوش کن. باید دیکته بنویسی.
شیطونک پشت میز تحریری نشست. مداد و ورقی هم آنجا بود. مداد را گرفت دستش و منتظر ماند. فرشته پرسید: «اگه آمادهای، شروع کنیم.»
شیطونک روی ورقهاش خم شد و... هیچی نشنید. یک ثانیةطولانی گذشت و سرش را بلند کرد. فهمید که فرشته دارد حرف میزند، ولی هیچ صدایی نمیآید.
- ببخشید. معذرت میخوام ...
- خواهش میکنم. چی شده؟
- من صدای شما رو نمیشنوم.
- واقعاً؟ خوب من دوباره میخونم.
باز هم هیچ صدایی نیامد، و چون شیطونک هیچ تکانی نخورد، فرشته با صدایی جدّی پرسید:
- خوب، منتظر چی هستی؟ نوشتن بلد نیستی؟
- چرا، ولی...
- خوبه، من برای سومین بار تکرار میکنم. اگر چیزی ننویسی، صفر میگیری. و دوباره همان آش و همان کاسه.
شیطونک با خودش گفت: «چقدر بد شد، حالا که اینطوری شد، من هرچی دلم خواست مینویسم.» و با دقت زیادی شروع به نوشتن کرد:
خدای عزیز و مهربون
من خیلی خیلی ناراحتم؛ چون یک کلمه هم از چیزایی که فرشته میگه نمیشنوم. بنابراین چون بالاخره باید یه چیزی بنویسم، از فرصت استفاده میکنم و برای شما مینویسم که خیلی دوستتون دارم. که من دلم میخواست مهربون باشم تا پیش شما
مجلات دوست کودکانمجله کودک 101صفحه 28