مجله کودک 105 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 105 صفحه 13

محمد حسین گفت :«هی محمدمهدی ! بیخودی نقشه نکش، حرص هم نخور،هر کاری که بکنی، باز من از تو بزرگترم.»قبل از این که من چیزی بگویم ، زنم دهانش را چسباند به دیوار و گفت :«خب من هم از خواهرم بزرگترم. این به آن در. محمدحسین همان جور دهانش را چسبانده بود به دیوار و از توی خانه خودشان ،هی با زن من جرّ و بحث می­کرد. من هم خواستم مشتی را که او به صورت ما زده بود، یعنی به دیوار خانۀ ما زده بود ،تلافی کنم ، برای همین چنان مشتی کوبیدم به دیوار که داد خودم و محمدحسین و زنش درآمد.دستم حسابی درد گرفت. فکر کردم که انگشتانم شکسته است.دستم را گرفتم توی آن یکی دستم و دور اتاق دویدم و هی داد زدم:«آی دستم! آی دستم!» زنم هم دنبال من می­دوید و هی می­گفت :«وایسا ببینم چی شده ، وایسا ، این قدر تند ندو!» من همان­طور می­دویم که یکدفعه صدای در بلند شد .زنم رفت و در را باز کرد .محمدحسین بود لپش حسابی کبود شده بود ، انگار که مشت خورده باشد. محمد حسین داد زد :«حالا مرا می­زنی؟» تا خواست بیاید تو و مرا بزند ، زنم محکم در را بست و هر چه محمدحسین در زد، در را باز نکرد. دستم حسابی باد کرد. محمدحسین از پشت در داد زد:«بالاخره صورتت را می­چسبانی به دیوار ، آنوقت حسابت را می­رسم.» زنم گفت :«برای چی حرف­های ما را گوش می­دهید؟ نمی­دانید این کار زشت است ؟» زن محمدحسین گفت :«به ما چه ؟شما بلند حرف می­زنید ، ما می­شنویم .» یکدفعه زنم در را باز کرد و گفت :«باز تو روی حرف من حرف زدی؟ یادت رفته من از تو بزرگترم؟» یکدفعه محمدحسین خواست بیاید تو که باز زنم در را بست و آنها مجبور شدند بروند خانه­شان. دست من هم خوب شدن توی کارش نبود.من و زنم مجبور شدیم ، دزدکی از خانه بیاییم بیرون ، تا در را باز کردیم و کفش­هایمان را پوشیدیم ، یکدفعه آنها صدای نالۀ مرا شنیدند و آمدند بیرون. محمد حسین آمد جلو که دعوا کند ؛ اما چشمش به دست من افتاد، گفت :«چه بلایی سر خودت درآوردی؟» من فقط ناله می­کردم .محمدحسین به زنم گفت :« شما نمی­خواهید بیایید، من می­برمش دکتر.» بعد کفشش را پوشید . زنم ماند و ما دو تا رفتیم دکتر. دستم آن قدر باد کرده بود که محمدحسین از دعوا کردن با من پشیمان شده بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 105صفحه 13