مجله کودک 105 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 105 صفحه 29

آن قدر ناراحت شد که یکدفعه فریاد زد :«من دیگر از دست تو خسته شدم! این قدر به من نگو قار و قار نکن ! اگر دوست نداری پیش تو زندگی کنم ، از این جا می­روم و آشیانه­ام را یکجای دیگر می­سازم !» درخت سپیدار ، که دوست نداشت کلاغ را ناراحت کند ، دیگر چیزی نگفت و او را راحت گذاشت تا هر کاری دلش می­خواهد، بکند. از قضا یک هفتۀ بعد ، چند نفر نجّار و چوب­بُر به جنگل آمدند تا برای کارشان مقداری تخته و الوار تهیه کنند . درخت سپیدار که از دور آنها را می­دید ، از ترس شاخه­هایش لرزید و با خودش گفت :« خدا کند من را نبینند ! وگرنه کارم تمام است . چون من به اندازۀ کافی رشد کرده­ام و چوبم حسابی سِفت و محکم است ؛ حتماً مرا می­بُرند!» از این فکر باز هم تنش لرزید و رو به کلاغ کرد و گفت : - دوست من ! خواهش می­کنم یک امروز منقارت را ببند و آرام بگیر ، تا ما جان سالم به در ببریم ، بعدش هر چی دلت خواست ، قار قار کن! کلاغ، که درست نمی­فهمید چه خطری در راه است ، اوّل قبول کرد و گفت : «باشد» . و تا چند دقیقه ساکت بود . امّا بعد انگار قولش را فراموش کرد و یکدفعه از جا پرید و در حالی که روی سر سپیدار می­چرخید ، با صدای بلند شروع کرد به قار قار کردن و یک سرو صدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا ! یکی از چوب­بُرها با شنیدن سر و صدای کلاغ به آن طرف نگاه کرد و یکدفعه چشمش به درخت سپیدار افتاد ، با خوشحالی آن را به دوستانش نشان داد و فریاد زد :« نگاه کنید ! درخت الواری ! ... درخت الواری!... آن درخت ، جان می­دهد برای کار ما ! عمر طولانی دارد و چوبش حسابی محکم و پخته است ! بهتر از این نمی­شود !... یاالله بچّه­ها ، دنبال من بیایید تا به شما نشان بدهم الوار خوب یعنی چه !» دنبالۀ قصّه را خودت می­توانی حدس بزنی ! چوب­بُرها ، که تازه درخت سپیدار را دیده بودند ، با خوشحالی به طرف آن دَویدند و در یک چشم به هم زدن ، با ارّه برقی بزرگی که داشتند ، درخت سپیدار بزرگ را بریدند و روی خاک انداختند . کلاغ بیچاره که تازه فهمیده بود چه اتفّاقی افتاده مثل دیوانه­ها بالای سر سپیدار بریده شده می­چرخید و فریاد می­زد و گریه می­کرد . خودخواهی و لجبازی او باعث شده بود ، که هم بهترین دوستش را از دست بدهد ، وهم آشیانۀ خودش را . امّا دیگر گریه و زاری فایده­ای نداشت ، چون با این کار درخت سپیدار مهربان زنده نمی­شد. کلاغ با چشم­های پُر از اشک ، از سپیدار خداحافظی کرد و رفت تا جایی برای آشیانۀ تازه­اش پیدا کند . حالا دیگر او معنی حرف سپیدار را خوب می­فهمید که :« بعضی وقت­ها ساکت و آرام بودن خیلی بهتر از داد و هوار و سرو صدا کردن است .»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 105صفحه 29