لبخند دوست
داستانهای یک قل، دوقل
طاهره ایبد
نصفه فسقلیها
من و شبنم نشسته بودیم و یک قل، دوقل بازی میکردیم که یکدفعه یکی محکم کوبید به در،ول هم نمیکرد و هی میکوبید به در. پریدم بالا و گفتم: «کیه؟ چه خبره؟ مگه سر شیر آوردی؟»
در را باز کردم، محمدحسین بود. مثل دیوانهها میپرید بالا و میپرید پایین. زنش هم پشت سرش بود. گفتم: «چه خبره؟ زده به سرت.»
محمدحسین گفت: «آره زده به سرم... آخه، بچهام با هام حرف زد.»
گفتم: «اِهکی، زد که زد، اینو باش. بچة ما هم حرف میزند.»
شبنم هم گفت: «آره راست میگه.»
محمدحسین و نسیم به هم نگاه کردند. بعد نسیم گفت: «من که باور نمیکنم. بچة شما حرف بزند.»
شبنم گفت: «اگه شما حرف ما رو باور نکنید، ما هم حرف شما رو باور نمیکنیم.»
دوباره محمدحسین و زنش به هم نگاه کردند. بعد محمدحسین گفت:«خب باور میکنیم.»
بعد یک تعارف الکی کردم و گفتم:«بیایید تو؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که محمدحسین و نسیم تندی آمدند تو و نشستند روی مبل.
شبنم رفت پیش خواهرش نشست. تا آمدم بنشینم، محمدحسین شکمو گفت: «اِه، تو میخوای بشینی، برو چیز میز بیار از ما پذیرایی کن.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 111صفحه 24