مجله کودک 111 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 111 صفحه 4

حکایت دوست نماز عید فطر «مأمون» خلیفة ظالم عبّاسی به فکر عمیقی فرو رفته بود. با آمدن عید فطر، درست بیست و سه روز از آغاز ولایتعهدی امام رضا(ع) میگذشت و ایشان هر روز بیشتر از روز قبل در میان مردم محبوب میشدند. مأمون که در زمان امامت امام رضا(ع) حاکم سرزمینهای اسلامی شده بود، خوب میدانست که در میان مردم جایی ندارد. به خاطر همین مدّتی قبل، امام رضا(ع) را به اجبار،از مدینه به خراسان آورده بود و ایشان را مجبور کرده بود ولایتعهدی (جانشینی) او را قبول کنند. او فکر میکرد با این کار، مردم به خاطر عشقی که به امام رضا(ع) دارند، او را نیز بپذیرند. امّا آن روز مأمون در فکر چارهای بود تا برخلاف شرطی که امام رضا(ع) در موقع پذیرفتن ولایتعهدی گذاشته بودند، عمل کند. امام(ع) شرط گذاشته بود که در کارهای دربار و حکومت دخالت نکند. چون میدانست مأمون میخواهد عیبها و ظلمهای بیشمارش را پشت حضور امام(ع) در مسایل حکومتی پنهان کند. به خاطر همین برای امام رضا(ع) پیغامی فرستاد و از ایشان خواست که نماز عید فطر را اقامه کنند. امام رضا(ع) که از نیّت پلید و ظالمانه مأمون خبر داشت، خواستة او را قبول نکرد و در جواب پیغام مأمون فرمود: «مگر فراموش کردهای که شرط من برای پذیرفتن ولایتعهدی، دخالتنکردن در کارهای حکومت بود؟ پس حالا چگونه اقامة نماز عید را که از امتیازات خلیفه است، به من تکلیف کردهای؟» امّا مأمون دستبردار نبود و امام رضا(ع) که با اصرار او چارهای جز اقامة نماز ندید، پیغام دیگری برای او فرستاد و فرمود: «هنوز هم میگویم، بهتر آن است که نماز را شخص دیگری اقامه کند. اما حالا که اصرار داری، بد نیست این را بدانی که اگر قرار شود نماز عید را من بخوانم، شیوهای را در پیش نخواهم گرفت جز شیوة پدرانم. امیرالمؤمنین و رسول خدا...» عاقبت صبح روز عید از راه رسید. با شعاع نورانی آفتاب جمعیت زیادی دور خانة امام رضا(ع) جمع شدند و جارچیان نیز به فرمان مأمون خبر اقامة نماز توسّط امام(ع) را در شهر اعلام کردند. حضرت بعد از به جای آوردن غسل روز عید، لباسهای مبارکش را با عطری که از مدینه با خود آورده بود، خوشبو کرد و با پای برهنه به سمت مصلّا به راه افتاد. مردم برای استقبال از امام(ع) سر از پا نمیشناختند. امام از هر کوچهای که میگذشت، دریایی از جمعیت در پی ایشان روان میشد. همه، حتّی لشکریان مأمون هم درست مانند امام(ع) کفششان را از پا درآوردند. از اسبهایشان پیاده شدند و با تکبیر و صلوات، همراه امام(ع) به طرف محلّ برگزاری نماز به راه افتادند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 111صفحه 4