مجله کودک 116 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 116 صفحه 8

قصۀ دوست چشمان مرتضی مزۀ خنده داشت علی محمد محمدی صدای سوت قطار توی حیاط پیچید. تتق تتق. ملیحه صورتش را تکان داد. چند قدم آهسته دیگر برداشت و گفت: «توتوق، توتوق» بعد سوت کشید و ایستاد. قطار بچه ها تکان خورد و کنار حوض نگه داشت. ملیحه صورتش را زیر شیر آب گرفت. - خنک شدم. فرشته و زهره هم سرشان را زیر شیر آب گرفتن مشتی آب به صورتشان زدند. - تق، تق، تق بچه ها به سمت صدا چرخیدند. مرتضی از طبقه دوم خانه شان به شیشه می زد تا بچه ها به او نگاه کنند. وقتی بچه ها نگاهش کردند، خندید. دست تکان داد. دستش را دراز کرد چفت در را باز کند؛ اما قدّش نرسید. بچه ها یکدفعه زدند زیر خنده. مرتضی سرخ شد به هر زحمتی بود خودش را بالا کشید. در ایوان را باز کرد. بعد نفس راحتی کشید و جلوی ایوان آمد. چشمانش برق می زد. شادی را می شد از چشمانش فهمید. زهره برای مرتضی شکلک درآورد و گفت: «فکر می کنی خیلی زرنگی. دیروز که ما را خیس کردی، امروز لابد یک فکر جدید توی کله ات است.» مرتضی لبخند روی لبش نشست. چشمانش هم مزۀ خنده داشت. احساس کرد گوشش سرخ شد و مثل دو تکه ذغال آتش گرفت. ناگهان دستش را به پشت کله اش کوفت. بچه ها با هم خندیدند. مرتضی دستش را باز کرد. مورچه سیاه درشتی به پشت گردنش چسبیده بود. اشک تو چشمانش جمع شد به بچه ها که همان طور می خندیدند، نگاه کرد و گفت: «برای چی می خندید جوجه ها!» یکدفعه خنده بچه ها تمام شد. به همدیگر نگاه کردند. زهر تا آمد خودش را آماده کند و چیزی به مرتضی بگوید، مرتضی در پنجره را بست و به اتاق رفت و پرده را هم کشید. زهره آهی کشید و گفت: «خیلی بی تربیت است.» ملیحه که از همه بزرگتر بود، نگاهی به پنجره انداخت و گفت: «دلم برای مرتضی سوخت.» فرشته که تا به حال چیزی نگفته بود، جلو آمد. سرش را بالا گرفت تا قدّش را کمی بزرگتر نشان دهد. - برای چی؟ زهره با تندی گفت: «برای چی نداره» بعد پایش را به زمین گوبید و گفت: «هوهو، چی چی!» بچه ها پشت زهره به راه افتادند. قطار به دور درخت سیب چرخید. ملیحه به سیب هایی که به درخت چسبیده بود نگاه کرد. آنها را شمرد. چها تا بود. لبخند روی لبش نشست. ایستاد. - بچه ها می خواهید قطارمان با قدرت بیشتری حرکت کند؟ بچه ها با تعجّب به ملیحه نگاه کردند. ملیحه به چهار عد سیبی که به شاخه های درخت چسبیده بود، اشاره کرد. - بچه ها دور درخت سیب ایستادند صدای قطار آمد. مثل یک قطار واقعی. - صدای بوق قطار از پنجره خانه بغلی بود. مرتضی جلوی بالکن ایستاد و قطارش را جلو آورد. چشمانش را گرد کرد، بادی به گلویش انداخت. سینه اش را جلو داد و گفت: «این را بابام

مجلات دوست کودکانمجله کودک 116صفحه 8