مجله کودک 116 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 116 صفحه 25

بقیه اش را دیگر نگفتم. جنین ها همین جور داشتند شلوغ می کردند و غر می زدند. صدایشان یک جوری بود که انگار هم گریه می کردند و هم داد و بیداد. می گفتند: «اوف، اوف، اووه، اووه، اوف.» هول شدم، به شبنم گفتم: «اونا چی می گن؟» شبنم شانه اش را انداخت بالا و گفتن: «نمی دونم، ناراحت شدن دیگه.» نمی دانستم چه کار کنم. فسقلی های عصبانی ول کن نبودند و همین طور داد و هوار می کردند. به شبنم گفتم: «یک جوری آرومشون کن، یک چیزی بگو.» شبنم هم که لج کرده بود، گفت: «مگه من ناراحتشون کردم؟» من با صدای بلند که فسقلی ها بفهمند، گفتم: «من، من شوخی کردم. اتفاقاً دوقلوهای من اون قدر خوشگلند که از حالا باید برن تو فیلم بازی کنند.» بعد به عکسشان اشاره کردم و گفتم: «الهی قربون چشمای درشت تون برم، شبنم، نگاه کن ببین بند نافشون چقدر خوشگله، از همه طناب های دنیا خوشگل تره... اصلاً ببین چقدر شبیه خودم هستن... فداتون بشم!» اما دوقلوها ول کن نبودند، خیلی عصبانی بودند. همین جوری غر می زدند و هی می گفتند: «اوف، اووه» شبنم گفت: «حداقل برو دفتر زبان نی نی ها رو بیار تا بفهمیم چی می گن.» دفتر را آوردم و ورق زدم، کلمۀ «اوف» را پیدا کردم. اوف یعنی ما اوف شدیم، یعنی ناراحت شدیم. اووه هم یعنی با تو قهرم. معین حرف هایشان را که فهمیدم، خیلی ناراحت شدم. حیف که هنوز دنیا نیامده بودند، و گرنه بغلشان می کردم و می بردمشان پارک تا با من آشتی کنند . بعد به کلّه ام زد که شبنم را ببرم پارک، شاید دوقلوها آرام شوند. به شبنم گفتم: «پاشو، پاشو لباس بپوش بریم بیرون.» هر چی شبنم گفت: «کجا؟» چیزی به او نگفتم و به زور او را از خانه بردم بیرون و رفتیم پارک. نی نی های بداخلاق اصلاً آرام نمی شدند و همین جور هی می گفتند: «اوف، اووه، اوف.» توی پارک هم آرام نشدند. به آنها گفتم: «باباجون حالا من یک چیزی گفتم. شما ببخشید، ببینید آوردمتون پارک.» فسقلی ها گفتند: «اوبی، اوبی» اوبی یعنی به ما چه؟ این حرفشان خیلی بی ادبی بود. ولی من نمی توانستم چیزی به آنها بگویم. بعد یکدفعه یک فکر خوب دیگر به سرم زد. شبنم را بردم و به زور سوار تاب کردم و هی تابش دادم و برای فسقلی های غرغرو آواز خواندم: «تاب تاب تاب بازی خدا دوقلوها رو نندازی.» اول ساکت شدند و یک کمی که گذشت، من و شبنم بک صدای شنیدیم، خوب گوش دادیم، صدا، صدای دوقلوها بود که داشتند می خندیدند. بالاخره وروجکها با من آشتی کردند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 116صفحه 25