مجله کودک 116 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 116 صفحه 13

فریبا را بگو. خجالت نمی کشد. چه انتظاراتی از آدم دارد. تنبل خانم می خواهد دیگران کارهایش را برایش انجام دهند. مادر: «پس شما کجائید؟ ای وای، یاسمن کو؟» -: «گفت الان بر می گردم ولی الان نیم ساعت است که گذشته و نیامده.» مادر: خوابیده ای؟ بلد شو ببینم... خسته نباشی دخترم! چیز کم و کسر نداری؟ بگویم برایت شربت درست کنند؟ تاریخی، علومی، دیکته ای، چیزی نداری زنگ بزنم پدر و مادر من هم بیایند آن ها را برایت انجام دهند؟...» یاسمن: «من فقط می خواستم استعداد پدر بزرگ و مادر بزرگ شکوفا شود.» -: «دروغ؟ یک کار بد بعد از یک کار بد دیگر؟ تو به فکر شکوفا کردن...» یاسمن: «بس است مادر. دیگر خجالتم ندهید، ببخشید خودم متوجه کار بد... این وای! پدر صدایم می کند؟ شما چیزی به او گفتید؟ پدر: «داشتم با پدرم صحبت می کردم که آمدی او را برای چند لحظه ببری. چیزی نگفتم. هر چه صبر کردم برنگشت. رفتم سراغش دیدم تنهاست. از این گذشته دراز کشیده بود و چیزی در دفترت می نوشت. از او که هر چه می پرسم چیزی نمی گوید. چرا ساکتی؟ انشایت را بخوان ببینم!» یاسمن: «هر کسی کار خودش. بر همه واضح و ... واضح و ... و ...» پدر بزرگ: «مبرهن. مبرهن.» -: «بله. مبرهن است که هر انسان دارای وظایفی است که خود باید برای انجام دادن آن اقدام کند. همان طور که ... همان طور که ... که .. که...» پدر: «که این طور. چشمم روشن.» پدر بزرگ: «بچه جان این که کاری ندارد. ببین خیلی مرتب برایت نوشته ام که، یعنی خودت نوشته ای که همان طور که مستحضرید...» پدر: «کافیست بابا. به اندازه کافی شنیدم...» یادم می آید هم سن تو که بودم اتفاقی شبیه همین، برای من افتاد. بابا فهمید و مجبورم کرد از یک موضوع ده تا انشا بنویسم. آن موقع خیلی ناراحت شدم. حالا می دانم صلاح مرا می خواسته است. حالا با تو چکار کنم؟» -: «مهم این است که می دانم هر کاری بکنید، صلاح مرا می خواهید.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 116صفحه 13