مجله کودک 121 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 121 صفحه 4

حکایت دوست یک هفته از عید قربان می گذشت مراسم حج به پایان رسیده بود و کاروان مسلمانان به سمت مدینه بر می گشت رئیس این کاروان رسول خدا صلی الله علیه و آله بود . جمعیت بسیار زیادی از مسلمانان پیامبر را در این سفر همراهی می کردند . تا آن روز کسی چنان جمعیت بزرگی از مسلمانان را در یک جا ندیده بود اگر بگویم صدهزار شاید باز هم کم گفته باشم ! این آخرین سفر حج پیغمبر بود . بیشتر کسانی که در کاروان بودند این را می دانستند یعنی از روی حرف ها و نشانه ها این را فهمیده بودند . آنها در مکه دیده بودند که پیغمبر چطور خانه کعبه را زیارت می کند و چگونه با آن خداحافظی می کند و چطور موقع خداحافظی گریه می کند و اشک می ریزد . همه اینها نشان می داد که این سفر آخرین سفر پیامبر است و او دیگر به شهر زادگاهش مکه باز نخواهد گشت . به همین خاطر در آن سفر همه مسلمانان با کنجکاوی و اشتیاق به دور پیامبر حلقه زدند و با او همراه شدند . همه دلشان می خواست هرچه بیشتر در کنار رسول خدا باشند و هرچه بیشتر از کلام گرم و نفس روحانی او برخوردار شوند . خلاصه این که همه آمده بودند . همه همه ! پیامبر (ص) ازاین که همه مسلمانان با تو هم قدم شده بودند خیلی خوشحال بود . چون او حالا مامور بود تا پیام مهمی را به گوش همه مسلمانان برساند . این پیام ، پیام خداوند بود که در راه مدینه جبرئیل آن را برای پیامبر آورد و اصرار داشت که هرچه زودتر آن را به گوش مردم برساند . پیامبر ، منتظر یک فرصت مناسب بود و خیلی زود این فرصت را پیدا کرد . نزدیک ظهر بود . کاروان به جایی رسید که در آن آب و درخت و سایبان پیدا می شد . پس جای خوبی برای استراحت و نفس تازه کردن بود . پیامبر ، افسار شترش را به آرامی کشید و ایستاد . برگشت و رو به یاران خود کرد و فرمود : « مادراینجا ، کنار آبگیر غدیر خم قدری توقف و استراحت می کنیم . سخنی جانشین خورشید محمد علی دهقان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 121صفحه 4