مجله کودک 121 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 121 صفحه 30

حکایت دوست امام ، داروی دردها مجید ملامحمدی زید دایم از این پهلو به آن پهلو می غلتید . توی رختخواب خود نیم خیز می نشست . از کوزه در کاسه گلین آب می ریخت و آن را فوری سر می کشید و دوباره داد می زد : آی سوختم ، خدایا مردم از این تب و درد ... ! مادر پیرش نشسته بود کنارش وبرایش قرآن می خواند . همسرش به همراه دو فرزند کوچکش گوشه ای از اتاق کز کرده بودند و پروانه غم از روی لب آنها پر نمی زد . زید دایم می نالید و هذیان می گفت اوتب زیادی داشت سرش درد می کرد و سینه اش می سوخت . پیرزن گفت : نگران نباش پسرم خدا کمکمان می کند . زیدکه خیس عرق شده بود با دستمال نمدار سرو صورت خود را خشک کرد و گفت : نه مادر نه ... من امشب می میرم ! همسر زید از حرف او ترسید فوری بچه ها را برداشت و به پستو برد تا خوابشان کند . دقایقی بعد در زدند پیرزن در خانه را باز کرد طبیب پیر بود که آرام آرم آمد و بالای سر زید نشست دستش را گرفت و گفت : وای چرا تب تو کم نشده است ؟ پیر زن گفت: ای طبیب دواهایت را چند روز است به او می خورانیم اما اثری ندارد ! طبیب با اخم به او نگاه کردو گفت : اثر که دارد نگاه کن رنگ و رویش از قبل بهتر شده ! اما حرف او درست نبود حال زید هر ساعت بدتر می شد همسر زید به اتاق آمد و سلام کرد طبیب به او یک کاغذ داد و گفت : توی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 121صفحه 30