مجله کودک 121 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 121 صفحه 11

بچه ها زود معنای حرف مادر را فهمیدند و آرام شدند . جشن ، آرم و بی سروصدا ادامه پیدا کرد . بنفشه برای بچه ها تعریف کرد که پدرش از سه روز پیش همراه با دوستان و همکارانش به جنگ با ماموران گارد شاهنشاهی رفته ، و به زودی با خبر پیروزی بر می گردد . پدر بنفشه ، افسر نیروی هوایی بود ، که روز 19 بهمن با عده ای زیادی از همکارانش به دیدن امام خمینی رفته بود بعد از دیدار با امام پدر آنقدر خوشحال بود که می خواست پر در بیاورد و پرواز کند . او مرتب می خندید و با همه شوخی می کرد و با هیجان و غرور درباره امام حرف می زد . صبح روز بعد پدر بنفشه لباس جنگ پوشید و اسلحه برداشت و از خانه بیرون رفت . بنفشه گفت : « بابا ! کجا میری ؟ » و پدر جواب داد : « دخترم ! ما به امام خمینی قولی داده ایم و باید به قولمان وفاکنیم آخه ماهمه سرباز امام خمینی هستیم .» بعد بنفشه را بوسید و رفت . مادر بنفشه پرسید : «کی بر می گردی ؟» و پدر جواب داد : «هروقت کارشاه و دارودسته اش را یک سره کردیم !» بنفشه قصه پدرش را برای بچه ها تعریف می کرد و بچه ها با علاقه و اشتیاق تمام گوش می دادند . یک دفعه بنفشه بغض کرد و ساکت شد و اشک غم توی چشم هایش نشست . محبوبه با تعجب پرسید : «یعنی تو سه روز که بابایت را ندیدی ؟! » بنفشه با غصه سرش را تکان داد همه یکباره ساکت شدند و به صداهای بیرون گوش دادند از بیرون خانه گاهی صدای شلیک تک تیر یا رگ باری می آمد و دوباره همه جا ساکت می شد . صحبت های بنفشه همه بچه ها را غمگین کرده بود . همه دلشان می خواست که هرچه زودتر یک اتفاق خوب بیفتد . درهمین موقع مادر فرشته با کیک تولد فرشته به اتاق آمد . کیک را روی میز گذاشت و با یک کبریت 9 شمع آن را روشن کرد همه چشم ها به کیک تولد و شمع ها خیره شد . مادر فرشته نگاهی به همه بچه ها کردو گفت : «چی شده ؟ چرا اینقدر ساکت شده اید ؟! درسته که گفتم بی سرو صدا باشید ولی نه انقدر ... » هنوز حرفهای مادر فرشته تمام نشده بود که تلفن زنگ زد . بنفشه گوشی تلفن را برداشت و تا صدای آن طرف سیم را شنید با خوشحالی فریاد زد : « آخ جون ،بابام !» همه با کنجکاوی به بنفشه نگاه می کردند بنفشه آنقدر ذوق زده شده بود که نمی دانست چه چیزهایی به پدرش بگوید . ولی با هر کلمه ای که از پدر می شنید رنگ صورتش باز می شد و شادی و خوشحالی ،جای غم و غصه اش را می گرفت . وقتی گوشی را گذاشت ، روبه مادر فرشته کرد و با خوشحالی گفت : لیلا خانم ! می دونید چی شده ؟ انقلاب پیروز شد ! مادر فرشته لبخند زد و دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت : «الهی شکر !» آن وقت همه با خوشحالی کف زدند و شعر تولد را خواندند : هم برای «انقلاب» و هم برای «فرشته ! » «دوست » ، جشن بزرگ پیروزی را به شما غنچه های باغ انقلاب تبریک می گوید .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 121صفحه 11