
حورا:«بالاخره نوبت من شد؟ حالا برم چیزایی که
گفتین بگم... سلام آبجی.. چیز...سلام...»
فاطمه:«سلام، یاالله، د بگو دیگه، باز یادت رفت؟
بابا چارتا کلمه که بیشترنیس، اینجوری هی
میگفتی که تو هم میخوای تو این قصه باشی؟»
-:«ولش کن فاطمه خانم، اذیتش نکن.»
فاطمه:«به جای این حرفها یه فکری به حال اون
مورچههه بکنین که داره درد میکشه. پس بابا کی میاد؟»
فاطمه:«سلام باباجون، چی شده؟ کمک نمیخوای؟ کمک کنم؟»
بابا:«نه جانم، یه کم صدا میداد خواستم ببینم چشه، برو به مامانت بگو
اگه میخواد برای امشب کادو بخره بیاد تا ببرمش. بدو، کمک نمیخوام.»
فاطمه:«اما یه نفر هست که به کمک شما احتیاج داره، اسمش منوچهرخانه.»
بابا:«خیالیه؟یا واقعیه؟ تو برو بهش کمک کن، امشب عقدکنان خالهته
من باید مامانت رو ببرم هدیه بخره. برو بگو بیاد دیگه، کلی کار داریم.»
فاطمه:«باباجون، یادت میاد تعریف میکردی موقعی که جنگ بود توی
یه حمله، توی درهی شیلر، شیش تا ترکش خورده بودی و افتاده...
بودی زمین. فکرش رو بکنین، اگه اون موقع
دوستات بهت کمک نمیکردن چی میشد؟
اون وقت اصلا من هم الان تو انی دنیا نبودم...»
این قدر حرف زدم. این قدر گفتم تا بالاخره
بابام راضی شد. آخه منو خیلی دوست داره.
بابا:«خیلی خب. برو زیر بغل منوچهرخان رو
بگیر و آرام بیار بنشانش تو ماشین، به مامانت
هم بگو بیاد تا بعد از دکتر از همون جا بریم برای خرید.»
کنین من هم حاضر
شم، باهاتون بیام.»
مامان:«آخه شما
کجا میخواید بیاید
مادرمن، با این
پادردتون، همین مان
مانده یه لشکر آدم
راه بندازیم و ...
نپرسید که وقتی
مامان جریان را
فهمید چه کرد.
فقط بدونید که
بالاخره باباجونم
راضیش کرد.
مامان بزرگ:
«مادر، صبر ...
یه مورچه رو ببریم دکتر. زودباش حوراجان بپوش، بپوش تا بابابزرگت هم نگفته که میخواد بیاد...»
ادامه دارد
زیر پای آنها یک کوه آتشفشان قرار دارد.
ناگهان صدای عجیبی شنیده میشود و به دنبال
آن مواد مذاب داخل زمین به بیرون پرتاب میشود!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 14