مجله کودک 180 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 180 صفحه 14

حورا:«بالاخره نوبت من شد؟ حالا برم چیزایی که گفتین بگم... سلام آبجی.. چیز...سلام...» فاطمه:«سلام، یاالله، د بگو دیگه، باز یادت رفت؟ بابا چارتا کلمه که بیشترنیس، این­جوری هی می­گفتی که تو هم می­خوای تو این قصه باشی؟» -:«ولش کن فاطمه خانم، اذیتش نکن.» فاطمه:«به جای این حرف­ها یه فکری به حال اون مورچه­هه بکنین که داره درد می­کشه. پس بابا کی میاد؟» فاطمه:«سلام باباجون، چی شده؟ کمک نمی­خوای؟ کمک کنم؟» بابا:«نه جانم، یه کم صدا می­داد خواستم ببینم چشه، برو به مامانت بگو اگه می­خواد برای امشب کادو بخره بیاد تا ببرمش. بدو، کمک نمی­­خوام.» فاطمه:«اما یه نفر هست که به کمک شما احتیاج داره، اسمش منوچهرخانه.» بابا:«خیالیه؟یا واقعیه؟ تو برو بهش کمک کن، امشب عقدکنان خاله­ته من باید مامانت رو ببرم هدیه بخره. برو بگو بیاد دیگه، کلی کار داریم.» فاطمه:«باباجون، یادت میاد تعریف می­کردی موقعی که جنگ بود توی یه حمله، توی دره­ی شیلر، شیش تا ترکش خورده بودی و افتاده... بودی زمین. فکرش رو بکنین، اگه اون موقع دوستات بهت کمک نمی­کردن چی می­شد؟ اون وقت اصلا من هم الان تو انی دنیا نبودم...» این قدر حرف زدم. این قدر گفتم تا بالاخره بابام راضی شد. آخه منو خیلی دوست داره. بابا:«خیلی خب. برو زیر بغل منوچهرخان رو بگیر و آرام بیار بنشانش تو ماشین، به مامانت هم بگو بیاد تا بعد از دکتر از همون جا بریم برای خرید.» کنین من هم حاضر شم، باهاتون بیام.» مامان:«آخه شما کجا می­خواید بیاید مادرمن، با این پادردتون، همین مان مانده یه لشکر آدم راه بندازیم و ... نپرسید که وقتی مامان جریان را فهمید چه کرد. فقط بدونید که بالاخره باباجونم راضیش کرد. مامان بزرگ: «مادر، صبر ... یه مورچه رو ببریم دکتر. زودباش حوراجان بپوش، بپوش تا بابابزرگت هم نگفته که می­خواد بیاد...» ادامه دارد زیر پای آنها یک کوه آتشفشان قرار دارد. ناگهان صدای عجیبی شنیده می­شود و به دنبال آن مواد مذاب داخل زمین به بیرون پرتاب می­شود!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 14