
اوّل پیامبر در آنجا بود. پیامبر بر مزار خدیجه قرآن و دُعا خواند و شادی و آمرزش روح او را از خدا
طلب کرد. در آستانۀ ورود به شهر، خیمهای از ابریشم سرخ برای رسول خدا برپا کردند. پیامبر دقایقی
در این خیمه استراحت کرد، سپس غُسل زیارت به جا آورد و بار دیگر لباس جنگ پوشید و در حالی که سورۀ
«فتح» را زمزمه میکرد، شمشیر خود را به کمر محکم بست و با قدمهای محکم و استوار
راهی مسجدالحرام شد. اهالی مکّه در حالی که از ترس به درها و دیوارهای شهر
چسبیده بودند، با چشمهای خیره از تعجّب به جمعیّت انبوه مسلمانها نگاه میکردند
و نمیدانستند آنچه را که میبینید، در خواب است یا بیداری؟!
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله، با قدمهای استوار، ولی با خضوع و
احترام فضای مسجدالحرام را پیمود تا به «حَجَرالاسود» رسید. حجر را
لمس کرد و دُعای زیارت خواند و تکبیر گفت. سپاه اسلام هم پشت سر
پیامبر به آهنگ بلند تکبیر گفتند. صدای تکبیر مسلمانان چنان قوی و رسا
بود که زمین و آسمان مکّه را به لرزه درآورد. رسول خدا، با عصایی
که در دست داشت، بتهای سنگی و گلی را که دور تا دور
کعبه نصب شده بود، یکی یکی به روی زمین انداخت
و خُرد و نابود کرد. با شکستن هر بت، صدای تکبیر
مسلمانان به آسمان میرفت. چند بُت بزرگ
هم روی بام کعبه نصب شده بود. به دستور
پیامبر، علی از شانههای ایشان بالا رفت و خودش
را روی بام کعبه رساند و بتهای بزرگ را
سرنگون کرد. با افتادن و شکستن هر بت، رسول
خدا آیۀ زیبایی را میخواند که میگفت: «حقّ آمد
و باطل نابود شد. به راستی باطل رفتنی و
نابود شدنی است...»
صدای هلهله و شادی مسلمانان در تمام شهر
طنینانداز بود. ساکنان مکّه به یاد سالهای زجر و شکنجه،
و اذیّت و آزاری که به پیامبر رسانده بودند، مثل بید
میلرزیدند. امّا پیامبر با چشمهایی پر از اشک با آنها
سخن گفت. همه را بخشید، از سر بَدیهای همه
گذشت، و همه را حلال کرد. مکّه با دریایی غرقِ
خجالت و شرمساری در مقابل رسول خدا تسلیم شده
بود. سیل رحمت و مهربانی، عفو و بخشش در کوچههای
مکّه جاری شد. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و
پیامبر به بلال اشاره کرد که اذان بگوید.
پایان
فداکاری مانفرد، دیهگو
را تحت تاثیر قرار میدهد
و او را به ماموت غول پیکر
علاقهمند میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 19