فاطمه:« اَ، چقدر مو داره. اِ... پس کو، دوباره چی شد؟ ... برو بابا توام با این
میکروسکوپ خرابت. یه ربعه میخوام پای منوچهرخان رو ببینم ولی نمیشه.»
احمدرضا:«میکروسکوپ من خراب نیست. فاطمه خانم، این حشره توئه که یه جا
بند نمیشه. باید یکی بزنی تو سرش تا بمیره، بعد مطالعهاش کنی. راهش اینه.»
-:«پیششش، واقعا که احمد خیلی ظالمی . چطور دلت میاد این جوری بگی؟»
-:«مگه چی گفتم؟ خب همه دانشمندان همین جوری میکنند، این از ...
اصول علمه. بلند شو دتا من بشینم ببینی چه کار
میکنم تا راحت اون زیربمونه و تو بتونی پا و
بقیه اجزای این جانور رو با دقت ببینی.»
فاطمه:«نمیخوام، اولا که این جانور نیست و
منوچهرخانه، دوما ایشان موجود آزمایشگاهی
نیستند و احتیاج به کمک دارند، سوما ... »
احمدرضا:«خیلی خب بابا، اصلا به من چه؟»
فاطمه:«راهش اینه که ببریمش دکتر...
اما مامان که راضی نمیشه. خیلی بهش اصرار کردم. دعوام کرد. فقط مانده بابام. امیدم به اونه . ظهر که بیاد راضیش میکنم.»
دیگران به گفته او اعتنایی نمیکنند و به راه
خود ادامه میدهند.
ناگهان سید در مسیر حرکت متوجه
گرمای غیر عادی در زیر پای خود میشود!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 13