مجله کودک 180 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 180 صفحه 40

قاب تأثیر تخیلات... درگوشی! «عکس یادگاری» ثبت خاطره­های شیرین امروز، برای همیشه است. هفته­نامه دوست قصد دارد تا از این به بعد، در بخش «قاب» عکس­های یادگاری دسته­جمعی شما را در کلاس و مدرسه­تان با آوردن مشخصات مدرسه و کلاستان چاپ کند. از همین حالا می­توانید دست به کارشوید و عکس­های یادگاریتان را که به بصورت دسته جمعی در مدرسه و کلاستان انداخته­اید برای ما بفرستید تا در این قسمت چاپ کنیم. درخیال خودم به بهشهر رفته بودم واز دیدن مناظر زیبای طبیعت آن لذت می­بردم که وقتی رسیدم به ساحل دریای زیبای بهشهر صدای بلند و وحشتناکی مرا به خود آورد. چرا به نزدیکی من آمدی؟ چرا به داخل من نیامدی؟ چرا سلام نکردی؟ من که از هول کم مانده بود خشکم بزند، چیزی نگفتم. بله این صدای کلبه­ی چوبی کهنه­ای بودکه درنزدیکی ساحل حدود چهار سال پیش بنا شده بود. من که از کلبه خوشم آمد و به سرعت با او دوست شدم با اجازه­اش به درون آن رفتم و به کلبه سلام دادم در همان ابتدا چیزهای زیادی ازمن پرسید و یکی از همین چیزها این بود که گفت آیا تو گرسنه­ای؟ در پاسخ گفتم بله. او گفت در اتاقک زیر شیروانی یک یخچال وجود دارد. برو و مقداری غذا بردار و بخور. به اتاقک زیر شیروانی رفتم هنگامی که در را باز کردم صدای ناله­ای شنیدم که آن ناله­ی در بوداو از من خواست که کمی آرام­تر آن را باز و بسته کنم. وقتی علت را از او جویا شدم، وی در پاسخ گفت: چند وقت پیش همان کسی که این کلبه راساخته بود به اینجا آمده بود و چون قفل من خراب بود و گیر کرده بود برای بازکردنم، مجبورشده بود که چند لگد به من بزند که بدنم شکست و کم مقاومت شد و نیاز به ترمیم داشتم. دلم به حالش سوخت. در را رها کردم و به یخچال رسیدم در را باز کردم که ناگهان صدای خنده­ای را شنیدم این خنده­ی یخچال بود که به من گفت از تو متشکرم که در مرا باز کردی تا نفسی بکشم. غذاها را برداشتم به روی صندلی نشستم. دیدم که درون ایـن اتاق بسیار کثیف و شلوغ اسـت و دیدم که یک مشت خرت و پرت داخل اتاقک ریخته شده بود که همه مال صاحب کلبه بود. فانوسی را که کنار دستم بود را روشن کردم و آنجا را مرتب کردم. وقتی از اتاقک بیرون آمدم که دیگر شب شده بود و دیر وقت بود. کلبه از من خواست که با اتاق کنار آن بروم و روی تختم بخوابم. خوابیدم و هنگامی که از خواب بیدار شدم دیدم که در کنار پدر و مادرم نشسته­ام و روی پای مادرم خوابم برده بود و تمام این چیزها را در خواب دیده بودم. عطیه رباط میلی- اراک بعضی وقتها، سر بعضی چیزها آن­قدر عصبانی می­شوی که دوست داری برای یکی تعریف کنی. یک اتفاق بد بعضی وقتها ناراحتت می­کند و دوست داری برای یکی تعریف کنی. یکی که مثل بعضی از مامان­باباها یا بعضی معلم­ها تا وقتی یک چیزی برایش تعریف می­کنی شروع­نکندبه نصیحت کردن! یکی که حرفهایت را بشنود. بدون اینکه بترسی دعوایت کند یا از دست تو عصبانی شود. ستون «درگوشی» یک قسمت جدید در مجله است که درد دل­های شما را از اتفاقات خوب و بدی که برایتان افتاده و دوست دارید برای کسی تعریف کنیـد، چـاپ می­کند. بدون اینکه بخواهد شما را نصیحت کند. فقط گوش می­کند. درد دل­های خود را می­توانید از همین امروز به دفتر مجله ارسال کنید و روی پاکت حتما بنویسید: «ستون درگوشی!» پدر و کودک همدیگر را در آغوش می­گیرند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 40