
من باشی. اما از دست من کاری برنمیآید!
در این روز دلپذیر و زیبا، مارتین خیلی زود ناراحت شده بود. او با خودش گفت:
- من همیشه فکر میکردم در نوع خودم زیبا هستم.
و با حیرت، پروازکنان، دور شد.
در ادامۀ راه جرج خودش را زیباتر احساس میکرد، چرا که هرچه باشد، خیلیها
متوجه زیبایی او شده بودند. در میان راه نانسی ناگهان روی زمین پرید، او یک قورباغۀ
درختی کوچک و زیبا بود، که بدنش پوشیده از انواع رنگهای سبز بود. نانسی هم متوجه
زیبایی جرج شد و قورقور کنان گفت:
-آه، خدای من، امروز خیلی زیبا به نظر میرسی، جرج!
جرج حرفش را تایید کرد:
- بله، دقیقاً همینطور است. همه میدانند من چقدر زیبا هستم، متأسفم که تو نمیتونی به
زیبایی من باشی اما کاری از دست من برنمیآید.
واکنش جرج باعث شد که نانسی احساس کوچکی کند. او همانطور که میپرید و میرفت با خودش گفت:
- خب، مطمئناً من به زیبایی جرج نیستم، اما زیباییهای خاص خودم را دارم، این طور
نیست؟ درانتهای مسیر، یک زمین بازی بود که
بچهها برای بازی در آن جمع میشدند. در این
روز زیبا، ویلیام موشه، مارتین کلاغه و نانسی
قورباغه، با ناراحتی، وارد زمین بازی شدند.
مارتین پرسید:
-شما دو نفر از چه چیزی ناراحت هستید؟
نانسی جواب داد:
-راستش را بخواهی، امروز من احساس بدی
نسبت به خودم دارم.
ویلیام گفت:
- من هم همینطور، اصلاً احساس خوبی نسبت
به خودم ندارم. امروزجرج چیزی به من گفت که
باعث شد کمی احساس بدبختی کنم.
نانسی گفت:
- من هم همینطور.
مارتین گفت:
- این اتفاق برای من هم افتاد.
طی یک اتفاق، کودک از
مانفرد جدا میشود و شروع به
سُر خوردن روی یخ میکند!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 180صفحه 9