را باد میزدم، جواب دادم: «آره، بزرگشون میکردیم و خروسها را با خروسهای ننه سکینه جنگ میانداختیم و تخممرغ، مرغها را میدادیم به ننه و دیگه از ننه سکینه نمیخریدیم.
هر دو خندیدیم و به سقف نگاه میکردیم که مصطفی نیمخیز شد و به خانۀ ننه سکینه نگاه کرد. خانۀ ننه سکینه روبروی خانۀ ما بود. پیرزن تنهایی بود که خرجش را از همین راهها در میآورد. مصطفی دوباره دراز کشید و گفت: «من امروز با مرغ و خروسهای ننه سکینه کار دارم.» بعد از توی جیبش تیرکمان سنگیاش را در آورد و سنگی توی آن گذاشت و قفس مرغ و خروسها را از همانجا نشانه گرفت. تا آمدم حرفی بزنم سنگ را ول کرد و تند روی زمین بیحرکت دراز کشید. سنگ رفت و رفت و رفت و به جای قفس مرغ و خروس ننه سکینه خورد به کانال کولر آقاتقی و چنان صدا داد که از ترس نزدیک بود غش کنیم. چند لحظه بیحرکت دراز کشیدیم و آرام سرک کشیدیم. خبری نبود. به هم نگاه کردیم و خندیدیم. از آن خندههایی که مثل کش تیرکمان کش میآمد. سنگ بعدی به کانال کولر تیمورخان خورد و بعدی کانال حسنآقا و بعدی...
همانطور یکی یکی مردم را بیدار میکردیم و میخندیدیم که یکدفعه سایهای افتاد روی سرمان. هر دو با ترس بالا را نگاه کردیم و تیرکمان توی دستهای مصطفی بیحرکت ماند و سنگها توی دست من و خنده روی لبهایمان ماسید. آقام بود. بالای سرمان با چشمهای قرمز و خوابآلود ایستاده بود.
آنها شب را در جنگل
میگذرانند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 201صفحه 9