قصّههای قهرمانی
سردار سیستان
قسمت ششم
گوشهای از داستان زندگی یعقوب لیث صفّاری
محمدعلی دهقانی
جنگ شروع شد. شمشیرها و نیزهها به کار افتاد. تیرها در چلّۀ کمانها نشست و افراد سپاه حریف را نشانه گرفت. «طوق»، سوار بر اسب، پیشاپیش سپاه خود میتاخت و پشت سر هم فرمان حمله میداد. او با حملۀ جنگی سردار سیستانی غافلگیر شده بود و سعی داشت هر طوری شده خودش را از محاصرۀ سپاه حریف نجات بدهد. «اَزهر»، سردار دلیر و وفادار یعقوب در میان لشگر بود و با چشمهای خود طوق را به دقت زیر نظر داشت. ناگهان به یاد یکی از تَردستیهای عیّاری افتاد، که در آن مهارت زیادی داشت: کمنداندازی!
حلقۀ کمند را که به ترک اسب خود بسته
بود، باز کرد. هیکل طوق را به دقّت نشانه گرفت و کمند را به سوی او پرتاب کرد. حلقۀ کمند به
دورِ کمر و شانههای طوق پیچید و حتّی دستهای او را از کار انداخت. ازهر، مِهمیز به اسب زاد و به تاخت خودش را کنار کشید. کمند کشیده شد و
...تبدیل به بادکنک میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 201صفحه 18