
دختر دستهی گل
مجید ملا محمدی
یک روز گرم، چند تا از همسایهها و دوستان به
خانهی حضرت محمد (ص) آمدند. بعد دورتادور
اتاقش نشستند. پنجرههای اتاق باز بود. از درختهای
حیاط خانه میوههای آبدار آویزان بود. یک جفت کبوتر
سفید پشت پنجره نشسته بودند.
حضرت محمد (ص) غرق در صحبت شد. مردها
هیچ حرفی نزدند. در میان آنها یک مرد کشاورز بود.
او به خاطر همسرش نگران بود. دایم فکر میکرد و در
دل خود میگفت: «خدایا چقدر خوب است که همسرم
امروز یک پسر به دنیا بیاورد. اگر فرزندم پسر باشد
حضرت محمد (ص) و دوستانم را به یک مهمانی بزرگ
دعوت میکنم.»
در همانحال، پدر و مادر جیمی به خیال اینکه
جیمی در اتاقش خوابیده است،درحال خواندن
کتاب روانشناسی هستند تا یاد بگیرند چگونه با
پسر استثنایی خود رفتار کنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 6