
بعد هردو با عجله وضو گرفتند و به
اتاق رفتند. مادربزرگ توی اتاق نشسته
بود و از سفر خانهی خدا و جاهایی که رفته
بود، تعریف میکرد. نسرین و طاهره
جانمازها را پهن کردند تا نماز بخوانند.
حالا خورشید کاملاً غروب کرده بود و
صدای اذان از مسجد به گوش میرسید.
مادربزرگ با تعجب به نسرین و
طاهره نگاه کرد و گفت: «چرا این قدر
عجله میکنید؟صبر کنید تا اذان تمام
بشود، آن وقت نماز مغرب و عشا را
بخوانید.»
نسرین گفت: «مادر بزرگ،
میخواهیم اول نماز ظهر و عصر را
بخوانیم.»
مادربزرگ گفت: «الان؟ حالا که وقت
گذشته است؟»
طاهره گفت: «مادربزرگ داشتیم بازی
میکردیم، یادمان رفت.»
صبح فردا، جیمی از خواب بیدار
میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 18