دستمال سفیدت را بده به من!»
-میخواهی چی کار؟
-لازم دارم....
خندهی ریزی کرد و گفت:
«ای ناقلا! میخواهی با آن برای
خودت یقهی سفید درست کنی!»
-بله .... حالا زود باش.
-کرایه میدهم!
-آخه من که چیزی ندارم.
دست به جیب کُتم زد و گفت:
«پس این لواشک چیه؟»
دیگر حرفی نزدیم. زود لواشک
را به او دادم.
حیف آن لواشک. خیلی دلم
میخواست آن را زنگ تفریح بخورم.
امیر دستمالش را به من داد. حالا
نمیدانستم دستمال را چطور به یقهی
کتم بند کنم. بهترین کار این بود که یک
لحظه روی زمین بنشینم، بعد دستمال
سفید را زیر یقهی کتم بگذارم و بلند
شوم. همین کار را هم کردم. روی زمین
نشستم و هول هولکی دستمال را به یقهی کتم بند
کردم. کارم تمام شده بود که آقای ناظم را دیدم. با
با چوب بلند و سیاهش بالای سرم ایستاده بود.
-پسر، اسم تو چیه؟ چرا روی زمین نشستهای؟
-آقا، نادر حدّادی... دلمان درد گرفته!
دستی به شانهام زد و گفت: «چیزی نیست،بلند
شو! انشااللّه خوب میشوی. شبها غذای سنگین
نخور تا دل درد نگیری.»
صدای دور شدن آقای ناظم، بهترین صدایی بود
که تا آن وقت شنیده بودم. با رفتن او نفس راحتی
نام اسلحه: نارنجک انداز 203 M
کشور سازنده: آمریکا
وزن: یک کیلو و سیصد گرم
سرعت حرکت گلوله: 75متر بر ثانیه
حداکثر برد:400 متر
کشیدم و ایستادم.
آقای ناظم رو به روی صفها ایستاد و گفت: «بعد
از چند روز خواهش،هنوز عدهای از بچهها یقهی
سفید ندارند. حالا هم ازآن چند نفر میخواهم که
جلو بیایند و به من قول بدهند که فردا دیگر بدون
یقهی سفید به مدرسه نیایند... یک قول مردانه!»
چند نفر از بچهها با ترس و لرز رفتند و جلوی
آقای ناظم ایستادند. آقای ناظم از آنها قول گرفت.
چند نفر هم سرشان را تکان دادند. من هم خواستم
بروم،ولی پشیمان شدم و با خود گفتم: من که یقهی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 273صفحه 32