مجله کودک 273 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 273 صفحه 32

دستمال سفیدت را بده به من!» -می­خواهی چی کار؟ -لازم دارم.... خنده­ی ریزی کرد و گفت: «ای ناقلا! می­خواهی با آن برای خودت یقه­ی سفید درست کنی!» -بله .... حالا زود باش. -کرایه می­دهم! -آخه من که چیزی ندارم. دست به جیب کُتم زد و گفت: «پس این لواشک چیه؟» دیگر حرفی نزدیم. زود لواشک را به او دادم. حیف آن لواشک. خیلی دلم می­خواست آن را زنگ تفریح بخورم. امیر دستمالش را به من داد. حالا نمی­دانستم دستمال را چطور به یقه­ی کتم بند کنم. بهترین کار این بود که یک لحظه روی زمین بنشینم، بعد دستمال سفید را زیر یقه­ی کتم بگذارم و بلند شوم. همین کار را هم کردم. روی زمین نشستم و هول هولکی دستمال را به یقه­ی کتم بند کردم. کارم تمام شده بود که آقای ناظم را دیدم. با با چوب بلند و سیاهش بالای سرم ایستاده بود. -پسر، اسم تو چیه؟ چرا روی زمین نشسته­ای؟ -آقا، نادر حدّادی... دلمان درد گرفته! دستی به شانه­ام زد و گفت: «چیزی نیست،بلند شو! ان­شااللّه خوب می­شوی. شبها غذای سنگین نخور تا دل درد نگیری.» صدای دور شدن آقای ناظم، بهترین صدایی بود که تا آن وقت شنیده بودم. با رفتن او نفس راحتی نام اسلحه: نارنجک انداز 203 M کشور سازنده: آمریکا وزن: یک کیلو و سیصد گرم سرعت حرکت گلوله: 75متر بر ثانیه حداکثر برد:400 متر کشیدم و ایستادم. آقای ناظم رو به روی صفها ایستاد و گفت: «بعد از چند روز خواهش،هنوز عده­ای از بچه­ها یقه­ی سفید ندارند. حالا هم ازآن چند نفر می­خواهم که جلو بیایند و به من قول بدهند که فردا دیگر بدون یقه­ی سفید به مدرسه نیایند... یک قول مردانه!» چند نفر از بچه­ها با ترس و لرز رفتند و جلوی آقای ناظم ایستادند. آقای ناظم از آنها قول گرفت. چند نفر هم سرشان را تکان دادند. من هم خواستم بروم،ولی پشیمان شدم و با خود گفتم: من که یقه­ی

مجلات دوست کودکانمجله کودک 273صفحه 32