مجله کودک 376 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 376 صفحه 14

مجید شفیعی سیبِ سرخِ ما خوب هم پیدا می­شد. آنها با کوچکترین لک و چروک به جعبه­های پایینی افتاده بودند. به سیب­های چروکیده گفت: شما چقدر زشت و بدقیافه هستید! شما را هیچ­کس نمی­خرد! اَه اَه اَه... یکی از سیب­ها گفت: شانس آوردی؛ میوه فروش تو را درست و حسابی ندیده وگرنه جایت پیش ما بود. خودخواه! سیب آخ و پیف کرد و جواب نداد. یکی دیگر از سیب­ها با صدای لرزان گفت: ما سیب­های رسیده­ای بودیم. ما را دیر چیدند که به این روز افتادیم. سیب خودش را هل داد. هی این طرف می­کرد، هی آن طرف کرد، تا آن لکه کوچک دیده نشود: تا آدم پولدارها تا آدم حسابی­ها، ببرندش توی سفره­های رنگین، بگذارندش. دلش لک زده بود برای آن همه تجملات و سفره­ها و میزهای رنگارنگ این چیزها را از زبان آن سیب­های دیگر شنیده بود. سیب­هایی که اصلاً به او اعتنایی نمی­کردند. به پایین نگاه کرد. یک جفت پا را دید که کنار سیب­های لهیده ایستاده بود. یکی از انگشت­های پا از توی سوراخ جوراب بیرون زده بود. سوراخ جوراب به اندازۀ یک سیب­زمینی کوچک بود. سیب خنده­اش گرفت. صدای شنید: آقا این­ها که چروکیده­اند! چرا گران حساب می­کنی! ارزان بده ببریم. فروشنده گفت: بریزم بیرون بهتر است تا به شما بدهم. چقدر ارزان بدهم؟! اصلاً نمی­فروشم برو. تو خریدار نیستی! پاها دور شدند. بازار پر از سروصدا بود: بدو... بدو... پرتقال... بدو، دلش خونه پرتقال... باغت آباد... باغت آباد انگوری! ببین چی ساخته! سرخ و آبدار آباریکلا! آباریکلا! سیب، وسط سیب­های سرخ و آب­دار دیگر جا خوش کرده بود. جعبۀ سیب­های چروکیده و لک­دار و لهیده هم پایین بود. فروشنده سیب­های سرخ و تازه را با دستمال می­مالید و نگاه می­کرد و دوباره آنها را سر جایشان می­گذاشت. سیب­های درشت­تر، بالای بالا بودند و سیب­های کمی ریزتر پایین­تر. سیب سرخ ما، وسط سیب­های دیگر بود. اما دوست نداشت لکۀ کوچک پشتش را کسی ببیند. خودش را زیر سیب­های سرخ و درشت دیگر مخفی کرده بود. اگر فروشنده می­دید: پرتش می­کرد کنار همان سیب­های چروکیدۀ پایین. اما با تلاش زیاد لکه را مخفی کرده بود. چند بار قل خورد: اما شانس آورد فروشنده لکۀ چروکیده را ندید. خودش را جابجا کرد. آنقدر که صدای سیب­های دیگر هم در آمد. آنها با بی­اعتنایی به او نگاه می­کردند. اگر زبان داشتند: حسابی پیش فروشنده چغلی­اش را می­کردند. سیب­ها از او بدشان می­آمد. سعی می­کردند به او نزدیک نشوند. ولی او با زحمت، خودش را آن وسط وسط­ها جا کرد. آخ و پیف سیب­های مغرور زیادتر شد. سیب سرخِ ما به هر قیمتی بود می­خواست وسط این سیب­های تر و تمیز بماند. از سیب­های لک­دار و لهیده و چروکیده پایین بدش می­آمد. وسط ان سیب-های بینوا سیب­های وال ای دست خود را به نشانه دوستی به سوی روبات دراز می­کند و دست او را از روی محبت می­گیرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 14