مجله کودک 376 صفحه 38
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 376 صفحه 38

دو دوست سلام بچه­ها من می­خواهم درباره­ی یک روز زندگی­ام صحبت کنم. من کوچک بودم که یک مرد مرا به جنگل برد و کاشت. یک روز بعد یک درخت کوچک در حدود 6 تا 7سال بیشتر نداشت که در کنار من کاشته شد. من با او دوست شدم ببخشید یعنی فقط با او دوست نبودم بلکه با همه­ی درخت­ها رفیق بودم امّا با او دوست صمیمی شده بودم. ما سال­ها با هم بودیم و بزرگ شدیم که دیگر سنمان 5 برابر شده بود. ما با هم بازی می­کردیم، شادی می­کردیم، حتی تا ساعت 12 شب با هم صحبت می­کردیم تا جایی که هر دو با هم خوابمان می­برد. در یک روز زمستان چنان برفی آمده بود که همه جا را سفید کرده بود حتی درخت­ها را. دوستم فسقلی آخ ببخشید من اسم او را معرفی نکرده بودم. او چون یک ذره از من کوتاه­تر بود اسم او را فسقلی گذاشته بودم. چنان برفی آمده بود که او مثل آدم برفی شده بود. گذشت زمستان یادش بخیر. بهار آمد و همه­ی درختان شکوفه زده بودند. سال­ها گذشت تا آن که ما 50 ساله شده بودیم. کم کم شهرداری بعضی از درخت­ها را که چوب­هایشان بزرگ و خوب بود قطع می­کردند و می­بردند کارخانه و با چوب­هایشان کاغذ و... درست می­کردند. من هم جزو این درخت­ها بودم. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم کارکنان شهرداری دارند می­آیند طرف ما دوتا. فسقلی را بیدار کردم و گفتم نگاه کن دارند می­آیند طرف ما. من و او خیلی ترسیده بودیم که ناگهان آمدند طرف فسقلی و او را قطع کردند و بردند. من خیلی ناراحت شدم چون دیگر دوستی نداشتم که با او درددل کنم. آن روز یک روز بد در زندگی­ام شد. خلاصه این که بچه­ها قدر دوست­هایتان را بدانید. شایان فرهاد توسکی 14 ساله از تهران المیرا سادات سجادی/ از تهران صالح شبستری/ 9 ساله/ از تهران از سری قصّه­های ریز ریزک یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک نقاش کوچولو بود که نامش حمید بود او یک دفتر نقاشی داشت او در دفتر خود یک شهر نقّاشی داشت. اگر مشکلی در شهر نقاشی او پیش می­آمد، او با جادوی خود به شهر نقّاشی می­رفت، تا مشکلی را که پیش آمده بود حل کند. در یکی از روزها که نقاش کوچولو داشت تکالیفش را انجام می­داد، صدایی از دفتر نقاشی او بلند شد. نقاش کوچولو، فوری وارد شهر نقاشی شد. ریز ریزک یکی از اهالی بد شهر بود، او بیشتر وقت­ها به فکر اهالی شهر می­رفت و آ نها را بد اخلاق می­کرد. اما بشنوید از نقاش کوچولو، او بسیار ناراحت بود که اهالی شهر نقاشی او، بد اخلاق شده­اند و با هم، بد اخلاقی می­کنند. نقاش کوچولو ساعت­ها فکر کرد که چه کسی این کار را کرده است. سرانجام، نقاش کوچولو فهمید که کار ریز ریزک است. او فوری از شهر نقاشی خود بیرون آمد و ریز ریزک را پاک کرد. او هم­چنین فکرهای بد اهالی شهر را پاک کرد و برای آ نها، فکرهای خوب کشید. و به این ترتیب مردم شهر نقاشی دوباره خوش­اخلاق شدند. سید حمید حسینی 10 ساله از تهران ایران ای سرزمین سر بلند ای خاک تو از جان و تن من دوستت دارم وطن ای کشور ایران من خاک تو پوشیده شده از خون آن آلاله­ها پر می­کشد پرنده­ای به سوی گنبد طلا وقتی که می­خوانم تو را احساس شادی می­کنم در قلب من نام تو است چون چشمه جاری می­شوم در شهرهای پاک تو مردان خوب و باصفا هر قوم و هر نسل و نژاد با اتحاد و با وفا ساجده ذوالفقاری از سمیرم ایوا، وال ای و روبات تازه وارد با هم به حرکت خود ادامه می­دهند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 38