مجله کودک 376 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 376 صفحه 15

بودند. یک ساعت گذشت بعضی از سیب­ها پوست کنده شدند. سیبِ سرخِ ما هنوز آنجا بود. صداها که تا آن موقع کم بود، یکهو زیادتر شد! زیادِ زیادِ زیاد. یکهو همه میهمان­ها، مثل فیلم­های کمدیِ قدیمی که سرعت­شان زیاد بود و داد و فریادها به نعره تبدیل شد. میوه­ها به هوا رفتند و به سر و صورت میهمان­ها خوردند. خنده­ها به چیزهای دیگر تبدیل شد. چهره­های صاف، یکهو مثل سیب­های چروکیده لک­دار و پر از چین و چروک شدند. سیب­هایی که تا آن موقع به سیب سرخ ما می­خندیدند و اخ و پیف می­کردند، له شدند. همه چیز توی هوا در حال پرواز بود. میوه، بشقاب، دیس، کفش و همه روی صورت و دست و چشم و گوش فرود می­آمدند. سیب سرخ ما ترسیده بود در همین حال یک دست پر از انگشتر و النگوهای زیاد آن را برداشت و پرت کرد. سیب از خودش بدش آمد. همۀ زحماتش به باد رفته بود. پشیمان بود با خودش گفت: عجب جایی آمدم! ناراحت بود میهمان­ها رفتند. همه جا آشفته و در هم ریخته بود. همه چیز را جمع کردند و ریختند توی کیسه­های بزرگ زباله. سیب با خود گفت: ایکاش وسط همان دوستانم می­ماندم و مسخره­شان نمی­کردم لااقل یک بچه مرا می­خورد یا یک زنِ بی­چیز. حیف شدم! با خودش گفت: یک سیب برای یک بچه ویتامین دارد، برای یک سر بی­مو سر درد! یاد یک ضرب­المثل سیبی افتاد، بچه­ای را خوشحال کردن بهتر است از سری را درد آوردن! همه جا تاریک شد. بعضی از سیب­های لهیده و چروکیده خمیازه می­کشیدند و بعضی هم آه حسرت. یک دستِ استخوانی چروکیده آمد. نزدیک سیب­های درشت شد. یکی را برداشت و فشار داد. فروشنده سیب را گرفت و با عصبانیت گفت: معاینه می­کنی؟ له کردی سیب­ها را! ولش کن! صدایی آمد: گران فروشِ بداخلاق! دست دور شد. تا عصر همۀ سیب­های لهیده و لک­دار و چروکیده به فروش رسیدند. کم کم شب می-شد. سیبِ لک­دار که حالا لکش بیشتر شده بود، خوشحال بود که نصیب آن آدم­ها نشده است. حالا هم سخت منتظر بود. یکهو یک نفر آمد سه جعبه سیب را بار ماشین آخرین مدلش کرد و یک دسته پول در آورد و به فروشنده داد. فروشنده خوشحال و راضی گفت: ایکاش همه مثل شما بودند از دست این مردم خسته شدم. خریدار بی­اعتنا گاز داد و به تندی دور شد. ماشین رفت و رفت از خیابان­های تنگ و پر جمعیت و ساختمان­های به هم چسبیده کوچک رد شد تا به خیابان­های پهن و کم جمعیت و ساختمان­های بلند و بلند رسید. تا اینکه جلوی یک خانه ایستاد جلوی خانه پر از درخت بود. سیب از اینکه توانسته بود با یک لکه به اندازه پنج زاری سر از این خانه در بیاورد خوشحال بود. توی پوستش نمی­گنجید! سیب­های دیگر آخ و پیف می­کردند. خانه پر از آدم بود. یکی از زمین حرف می­زد: یکی از مراسم عروسی؛ دیگری از برج و آن یکی هم از کارخانه. سیب خوشحال بود همه در حال خنده و شوخی نام این روبات «ام او» است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 15