مجله کودک 376 صفحه 39
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 376 صفحه 39

پُر از خدا به هر کجا که رو کنم فقط تو دیده می­شوی و هر چه گوش می­کنم تو بس شنیده می­شوی میان بوته­های گل صدای پای آفتاب و ردّ پای ماهیان درون رودی از سراب صدای های و هوی باد و رقص برگ­های زرد ترانه­خوانی­نسیم و گریه­های ابر سرد تو در شب خیال من چراغ­های روشنی و در سکوت ذهن من همیشه ساز می­زنی تو نیستی درون من مگر که حس کنم تو را و آن زمان پر از تواَم که داد می­زنم خدا! مهسا صالحی 13 ساله از اصفهان ایران ای سرزمین سر بلند ای خاک تو از جان و تن من دوستت دارم وطن ای کشور ایران من خاک تو پوشیده شده از خون آن لاله­ها پر می­کشد پرنده­ای به سوی گنبد طلا وقتی که می­خوانم تو را احساس شادی می­کنم در قلب من نام تو است چون چشمه جاری می­شوم در شهرهای پاک تو مردان خوب و باصفا هر قوم و هر نسل و نژاد بااتحاد و باوفا ساجده ذوالفقاری از سمیرم لطیفه ابلهی نزد دکتری رفت. دکتر پس از معاینه، از او پرسید: «آیا شبها هنگام خواب، خروپف هم می­کنید؟» ابله گفت: ابداً جناب دکتر، راحت و بی­سروصدا می­خوابم.» دکتر پرسید: «مطمئنید؟» ابله پاسخ داد: «بله، برای امتحان یک شب هم تا صبح بیدار ماندم و کشیک دادم، دیدم هیچ خروپف نمی­کنم!» * * * کودکی با مادرش قهر کرده بود. وقت شام هر قدر او را برای خوردن غذا صدا زدند، پاسخ نداد و از خوردن امتناع کرد. مادر از غذا در ظرفی کشید تا شاید فردا صبح میل پیدا کند و بخورد. کودک که از زیر چشم منظره را می­دید گفت «من که نمی­خورم، ولی برای هر که می­کشید، کم است!» مهتاب ساعدی از همدان فاطمه بهجتی/ 10 ساله/ از تهران سارا شبستری/ 4.5 ساله/ از تهران لطیفه توانگری شلواری مندرس و پاره­پاره را به فقیری بخشید و گفت: «این یادگار پدر مرحوم من بود و خیلی آن را عزیز می­داشتم، اما برای اینکه خداوند عوض آن را صد برابر به من بدهد، آن را به تو می­بخشم.» فقیر نگاهی به کله­ها، وصله­ها و سوراخ­های شلوار کرد و گفت: «خدا بیامرزدش، هنوز زود بود که به بهشت برود، چند سال دیگر هم می­توانست با این شلوار زندگی کند!» * * * بنایی پشت­بامی کاه­گل می­کرد. وقتی خواست پایین بیاید، راه نبود. ابلهی از آنجا می­گذشت، پرسیدند: چه کار کنیم که این بنا راحت پایین بیاید؟ ابله گفت: طنابی بالا بیندازید، به کمرش ببندد و او را پایین بکشید. طناب را بستند و او را کشیدند، از بام پرت شد و در دم جان سپرد. گفتند: «این دیگه چه دستورالعملی بود؟» ابله گفت: «پدرم در چاه افتاده بود، طناب به کمرش بستم و او را بالا آوردم. حتماً این مرد اجلش رسیده بود، و الا نمی­مرد!» علی توکلی از اصفهان بقیه روبات­ها، آنها را به هم نشان می­دهند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 39