مجله کودک 376 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 376 صفحه 40

مینا کرمی رباطی/ از تهران « . خواب من طوطی کوچولو من دیشب خوابی دیدم عجیب اما زیبا! دیدم که من غاری یک روز آفتابی طوطی کوچولو پیدا کرده­ام و درون آن غار رفتم و در یک چشم به هم زدن از مادر و پدرش اجازه گرفت تا به درون یک گل شیپوری بزرگ بودم. من در آن گل گریه مسافرت برود. در آن جا چیزهای می­کردم و دست به دعا برده بودم. در همین حال خوابم برد. تازه­ای بود و طوطی کوچولو یک وقتی بیدار شدم، خود را در جایی سرسبز دیدم. در حال قدم ماشین آبی خرید و به خانه برگشت زدن بودم که صدایی شنیدم که می­گفت: «عبادت کن که خطایی و به مادر و پدرش گفت: من یک کوچک از تو سرزده تا آن هم پاک شود. از آن غار بیرون آمدم ماشین خریدم و آبی است بعد شب و به گفته­ی آن صدا عبادت کردم و به مردم کمک کردم. در شد و خوابیدند. قصه­ی ما به سر حال کمک کردن به یک فقیر بودم که دوباره آن صدا را شنیدم رسید، کلاغه به خانه­اش نرسید که می­گفت: « آفرین بر تو!» وقتی این صدا را شنیدم خود را میان ملینا لایقی 8ساله از تهران ابرها دیدم که فرشته­ای دور من می­چرخید. یگانه شهرکی از زاهدان لحظه­ی بدرقه­ی تابستان برگ­ها اشک درختان بودند» تمام درخت­ها با ریختن برگ­های خود اشک خود را نشان می­دهند و تابستان را با گریه بدرقه می­کنند و پائیز را به جای او می­نشانند. پائیز که خودخواه­ترین فصل سال است و همه برگ­ها را از درختان می­گیرد و می­خواهد همه جا را خشک و بی­جان کند. بعد از سه ماه آماده­ی جنگ با زمستان می­شود تا نگذارد زمستان کار خود را شروع کند اما تا می­خواهد از درختان کمک بگیرد هیچکدام از درختان به کمک او نمی­آیند و زمستان بر پائیز غلبه می­کند و بار دیگر بعد از یک سال همه جا را سفید می­کند و هوا سرد می­شود. دانیال نظری 13 ساله از تهران زندگی انسان در یکی از روزهای گرم تابستان، ما در خانه نشسته بودیم که همراه با پدر و مادرمان تصمیم گرفتیم به بهشت زهرا برویم. وقتی داشتیم از کنار غسالخانه رد می­شدیم من دیدم که برای مرده­ای نماز می­خوانند. ناگهان چیزی فکر مرا به خود مشغول کرد که وقتی کودکی به دنیا میآید، در گوش او اذان می­گویند و وقتی کسی یا انسانی می­میرد، برای او نماز می­خوانند پس زندگی چقدر کوتاه است، مثل فاصله­ی اذان تا نماز. پس باید قدر این لحظه­ها را بدانیم و تا وقتی که زنده هستیم کارهای نیک انجام دهیم تا وقتی که می­میریم نامی نیک از ما به جا بماند. رضا مهدی طوسی از تهران گنجشک و خورشید وقتی که صبح زود شود خورشید خانم می­آید گنجشک ما می­خندد خورشید آواز می­خواند وقتی که غروب شود خورشید خانم غمگین است گنجشک از آنجا رفته خواب خورشید سنگین است حالا دیگر شب شده جای خورشید ماه شده با چشمک ستاره آسمان زیبا شده شب می­رود صبح شده یک صبح زیبا شده ماه و ستاره رفتند نوبت خورشید شده محمد اسدی از سمیرم شیرینی زندگی تویی آن شیرینی زندگی­ام تویی آن آرامش زندگی­ام با تو بودم، زندگی شاد شد بی­تو ماندم، زندگی ماتم شد بر تو گفتم این شعر را ای مادرم با تو ماندم تا ابد ای مادرم زحماتت بی­کران بوده به من جبران نشده این زحمات از بر من پیام اصغری 15ساله از تهران همه با روبات­ها با هم پشت سر وال ای و ایوا به حرکت در می­آیند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 40