
نیکی: من نمی توانم؟ یک نگاه به بازوهایم بینداز. حالا می بینی. نیکی: من نمی خواهم ناهار بخورم . می خواهم صبر کنم با تو افطار کنم. نیکو: چی؟ جوجه جان... نیکی: نصیحت نکن . تصمیمم را گرفته ام.
نیکی: چندبار بگویم؟ نمی خورم. عجب بویی هم دارد! این را ببرید کنار... مادر بزرگ جانم اصرار نکن بی فایده است. مدتی گذشت. دل نیکی قارو قور می کرد به عقربه های ساعت خیره شده بود. پس چرا از روزهای دیگر یواش تر حرکت می کردند؟ نه دیگر نمی توانست تحمل کند. پیش مادربزرگ رفت و ... مادر بزرگ: پس چرا حرف نمی زنی؟ گرسنه ای؟ نیکی : نه زیاد ولی... ولی بنشین تا بروم و ناهارت را بیاورم. من سیر شده ام اما آن ها گرسنه اند از نیکو بپرسم چقدر مانده است تا افطار شود. اصلا به آن ها می گویم بروند بخوابند تا من خودم برای افکاری بیدارشان کنم و آن ها یاد بگیرند از خواب بیدار کردن یعنی چی؟!
نیکو: نیکی جان، بلند شو وقت افطار است. همه منتظر تو هستند.
موضوع تمبر: رای گیری در بوتسوانا
قیمت : 5 واحد
سال انتشار: 1990
مجلات دوست کودکانمجله کودک 396صفحه 37