مجله کودک 401 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 401 صفحه 15

پنجره ها، که تو هی آنها را فراری بدهی! من که از حرفهای خاله سردر نیاوردم . خاله خودش هم خنده اش گرفته بود. شاید منظورش درخت های توی پارک ها یا خیابان ها بود. یک روز با بابا رفتیم توی یک خیابانی که خیلی لاغر بود. ماشین ها بد جوری توی هم رفته بودند . بعضی وقت ها هم به هم تنه می زدند و صدای صاحبشان را در می آوردند. مثل اینکه دردشان گرفته بود . ماشین های بیچاره که حرف نمی زدند. آقاهای راننده هی حرف می زدند و هی داد می زدند که من می ترسیدم . شاید هم بدجوری دست وپاهای آقای راننده ها درد گرفته بود .شاید هم زبان هم را نمی فهمیدند. آقای مسافر زبان ماشین را نمی فهمد؛ ماشین زبان آقای راننده را ؛چون بعضی وقتها آقای راننده ها می گفتند: از دست این قراضه مردیم !از گرما مردیم ! مگر آدم از دست ماشینش می میرد؟ من که نفهمیدم! آن طرفها داشتند درخت ها را قطع می کردند و یک گوشه از خیابان پرازدرخت وخاک بود. گفتم: بابا یارکریم ها چه می شوند؟ بابا چیزین گفت. گفتم : نکند از روز درخت ها پا شدند وآمدند پشت پنجرة من ! وای ناز نازیا من دیگر شما را اذیت نمی کنم! هر چه قدر می خواهید پشت پنجره بمانید . من زبان شما را یاد گرفتم. بابا که خنده اش گرفته بود ؛ گفت: خوب بگو ببینم زبان شان چه طوری است؟ گفتم: آنها که مثل ما نمی توانند حرف بزنند ما باید خودمان بفهمیم. بابا ! این خیابان هم زبان دارد؟ بابا گفت: بله زبان دارد ببین. بابا به من یک علامتی را نشان داد که مثل موشک بود. آبی هم بود گفتم: بابا یعنی چه؟ گفت: یعنی انیکه این خیابان یک طرفه است. خیابان به ما می گوید: من یک طرفه هستم. · موضع تمبر : پست جزیره ماداکاسکار · قیمت : 4 واحد · سال انتشار : 1910

مجلات دوست کودکانمجله کودک 401صفحه 15