
من آواز درخت را شنیدهام
دلم برای آن روزها تنگ شده است. روزهایی که پدربزرگ بود و توی این خانه کنار او زندگی میکردیم و من همیشه با او بودم. مدام بین گلها و درختها توی حیاط میگشت. همه آنها را میشناخت. حتی گاهی با آنها حرف میزد. اصلا با خود بهار دوست بود. یادش بخیر. این درخت تمام خاطرات آن روزها را برایم زنده کرده است. درختی که من و پدربزرگ با هم کاشتیم. کاش میشد فقط یک بار به آن روزها برگردم. خودم را ببینم که دوروبر او میپلکم و او نشسته با یکی از گلدانهایش ور میرود و من دستهایم را دور گردنش میاندازم و هی با او حرف میزنم و حرف میزنم...
-: «چرا خشکت زده، مگر نمیخواستی مرا ببینی؟ چرا اینطور به من زل زدهای؟ چیزی نمیگویی؟» -: «کی باور میکند که آدم بتواند کودکیاش را اینقدر روشن ببیند و بتواند با او حرف بزند؟ تو اینقدر واقعی هستی که فکر میکنم میتوانم لمست کنم. تو به چی زل زدهای؟ به روسریام؟» -: «یعنی تا وقتی که قد تو بشوم آن را نگه داشتهام؟» -: «یادگار پدربزرگ است. عزیز است. به درخت توی حیاط تکیه داده بودم و فکر میکردم...
آن روز را یادت میآید. مشق مینوشتم، مامان با یک ظرف پر از گردو آمد. من چند تا برداشتم تا ببرم پیش پدربزرگ با هم بخوریم. سازش را هم برداشتم تا برایم بزند. از پنجره راهرو او را صدا زدم. با صدای مهربانش گفت: «بیا پیشم عزیزم. هنوز صدایش توی گوشم است...»
سارا: «پدربزرگ، سازت را آوردهام تا برایم بزنی. گردو هم آوردهام تا بخوریم.» -: «باشد برای بعد. ببین این جوانه مثل توست. توی دلش آرزوهای زیادی دارد. این روزها روزهایی است که گلها و درختها زندگی را از سر میگیرند. میخواهم یک درخت بکارم برای نوه گلم. تا هر روز ببینم که هر دوتایتان قد میکشید و بزرگ میشوید...
Õ نام خودرو: فوگ
Õ اسلحه: SGMB
Õ نام کشور سازنده: مجارستان
Õ حداکثر سرعت: 87 کیلومتر در ساعت
Õ تعداد خدمه: 2 تا 4 نفر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 470صفحه 38