مجله کودک 470 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 470 صفحه 3

لطیفه مشتری: برای من آبگوشت بیاورید. مستخدم: با کمال میل. مشتری: نه آقا، با ترشی! * * * شاعری غزلی بیمعنا و بیقافیه سروده بود. شعر را نزد جامی برد. پس از خواندن آن گفت: «همانطوری که دیدید، در این غزل از حرف الف استفاده نشده است.» جامی گفت: «بهتر بود از سایر حروف هم استفاده نمیکردید!» * * * مرد خسیسی که سی سال قبل، از یک فروشگاه کفشی خریده بود، دوباره وارد همان فروشگاه شد و گفت: ما باز آمدیم!! * * * پروفسور کمحافظهای وارد خانه شد و کفشهای خود را گذاشت داخل یخچال، کتش را به لوستر آویزان کرد و لیوان را آب کرد که بخورد، اما آب را از پنجره بیرون ریخت. شخصی در حال عبور از زیر پنجره بود، آب بر سر و صورتش ریخت. بلند داد زد: ای عمو! معلوم هست داری چی کار میکنی؟ پروفسور گفت: خیلی میبخشید. من نمیدانستم شما در لیوان هستید! فرزاد حسینپور از تهران جایزهای برای من فردا روز گرفتن کارنامهها بود. من و رویا، دوستم؛ هردو شاگرد ممتاز شده بودیم. قرار بود مدرسهمان به ما جایزه بدهد. جایزهها داخل یک کمد در راهرو گذاشته شده بود. از میان جوایز یکی از آنها توجه مرا به خودش جلب کرده بود. یک جا مدادی صورتی. ای کاش این جایزه به من میرسید. گفته بودند همهی جوایز را کادو میکنند و بعد به ما میدهند. بچههای کلاسهای دیگر هم بودند. ولی من باید هرطور شده به آن جا مدادی صورتی میرسیدم. تا فردا همهاش دلشوره داشتم. تا صبخ خوابم نبرد. یعنی بالاخره جایزه صورتی را میبردم؟! * * * بالاخره امروز جایزهها را میدادند. ولی نمیدانم چرا رویا به مدرسه نیامده بود. زنگ تفریح مادرش را دیدم که آمد کارنامهاش را گرفت و رفت. بعد از آن بود که فهمیدم رویا بیمار شده است و نتوانسته آن روز به مدرسه بیاید. زمان گرفتن جوایز فرا رسید. ناظم با سبد جایزه به طرف من آمد. نفس در سینهام حبس شده بود. دست بردم و یکی از جوایز را برداشتم. ظاهرش که شبیه همان جا مدادی بود. ای کاش خودش بود. در همین افکار بودم که ناظم یک جایزه برداشت، به من داد و گفت: این هم جایزهی دوستت رویا، امروز مریض شده، نتوانسته بیاید. شنیدهام خانهاش نزدیک شماست میتوانی آن را به او برسانی؟ من که حواسم به جایزهی خودم بود، گفتم حتماً و جایزه را گرفتم. جایزه رویا را در کیفم گذاشتم و با عجله شروع به باز کردن جایزهی خودم کردم. اما همهی اشتیاقم ناگهان از میان رفت. این، جا مدادی صورتی نبود. دلم گرفت. با بیحوصلگی جعبهی مداد رنگیها را گوشهای گذاشتم. ناگهان فکری به خاطرم رسید. جایزهی رویا؟! جایزهی رویا را از کیفم درآوردم. یک لحظهی یک فکر نادرست به ذهنم رسید. چطور است گوشهی جایزه را باز کنم و ببینم داخلش چیست. نکند همان جا مدادی صورتی باشد؟! به سرعت فکرم را عملی کردم. خودش بود. جا مدادی صورتی. ولی این انصاف نبود. من این جایزه را خیلی دوست داشتم و حالا داشت به رویا میرسید. باز هم یک فکر بد دیگر. اگر جایزهها را با هم عوض میکردم، رویا که نمیفهمید. من هم به جایزهی مورد علاقهام میرسیدم. بله، خودش بود. * * * از موقعی که جایزهی رویا را به او داده بودم، حال خوبی نداشتم. به جا مدادی صورتی روی میزم نگاهی انداختم. نمیدانم چرا دیگر دوستش نداشتم. وقتی به یاد رویا میافتادم که چقدر برای این که جایزهاش را به او رسانده بود، تشکر کرد، از خودم خجالت میکشیدم. من چه کار کرده بودم؟! آیا جایزه ارزش این کار را داشت؟! حالا میفهمیدم که رویا را خیلی بیشتر از آن جا مدادی دوست داشتم. * * * فردا در مدرسه همه چیز را به رویا گفتم. جا مدادی را بردم تا به او برگردانم و از او معذرتخواهی کردم. گفتم دیگر آن جا مدادی را دوست ندارم. جا مدادی را به رویا دادم. رویا با تعجب به جا مدادی نگاه کرد و بعد خندید. او از من خواهش کرد اگر میشود مداد رنگیها را از او نگیرم. او گفت؛ مدادرنگیهایش تازه تمام شده بود و باید میرفت میخرید. بعد هم گفت که اصلاً از آن جا مدادی خوشش نمیآید. او خودش با رضایت کامل جا مدادی را به من داد. حالا دیگر جا مدادی را دوست داشتم. چون از طرف یک دوست به من هدیه شده بود. ماندانا صبوری، 13 ساله از تهران مقدمه در کتاب در مجله این هفته برای آشنایی شما با خودروهای نظامی، تعدادی از این خودروها را معرفی کردهایم. این خودروها، ویژگیهای خاصی دارند که با آنها آشنا میشوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 470صفحه 3