مجله کودک 489 صفحه 33

پسری که کلاغ شد محمدکاظم مزینانی درست همان وقتی که اذان ظهر را میگفتند، کلاغ جوانی که کنار باغچهی حیاط ایستاده بود، نگاهش افتاد به پاهایش و چندشش شد؛ اما هنوز نمیدانست که منقارش مثل چوبی ترک خورده و دُمش مانند بادبزنی کاغذی، روی زمین افتاده است. خودش هم خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده؛ اتفاق عجیبی که نمیتوانست آن را باور کند. همهچیز به نظرش خواب و خیال میآمد؛ خواب و خیالی طولانی. کلاغِ جوان فکر میکرد سالهاست آنجا ایستاده و در انتظار آمدنِ مادرش به اطراف گردن میکشد. هر بار که به دور وبرش چشم انداخته بود، نگاهش افتاده بود به توپ پلاستیکی میان باغچه و دوچرخهای که چرخهایش به هوا بود و آسمان میان آینهی شکستهاش تکهتکه شده بود. کمی آن طرفتر، یک جفت دمپایی پلاستیکی کنار هم جفت شده بود. کنار آن هم زیرشلواری و پیراهنی روی زمین افتاده بود که او گمان میکرد مال آن پسرِ گمشده است. کلاغِ جوان فکر میکرد خودش همان پسر گمشدهای است که حالا یک کلاغ شده است. با این همه، دلشوره داشت و از روبهرو شدن با مادرش میترسید. همه چیز آنقدر به نظرش رؤیایی میآمد که احساس میکرد از پشت یک پشهبند هلو میوه آبدار درخت هلو، دارای هستهای سخت، گوشت زرد و پوستی مخملی است. براساس چسبیدن هسته به گوشت، این میوه به دو دسته هسته جدا و هسته چسب تقسیمبندی میشود. هلو با شلیل ارتباط نزدیکی دارد تا حدی که گاهی اوقات محصولات درخت هلو حاوی تعداد کمی شلیل هم هستند.