ساعت 8 صبح یک روز از تابستان 1360 بود و بعد از واقعه خرداد و نیز عزل بنی صدر که به اتفاق تمامی فرماندهان محورهای عملیاتی منطقه جنوب و به همراهی شورای فرماندهی سپاه از جمله شهید محلاّتی، خدمت حضرت امام رسیدیم. اینجانب که در ستاد عملیات منطقه جنوب مسئولیت داشتم، با اشاره برادر رضایی یا شهید محلاتی و اجازه حضرت امام، حدود 7 ـ 8 دقیقه از وضعیت مناطق مختلف جنگ گزارشی خدمتشان عرض کردم. البته آن موقع من حدود 25 سال سن داشتم و بیان گزارش در حضور حضرت امام با آن شان و صلابت، کار آسانی نبود؛ امّا آرامش و طمانینۀ آن بزرگوار به همراه لطف و مرحمتی که از خودشان نشان می دادند، کار را راحت می کرد.
در گزارش خود، از وضعیت مناطق دزفول، سوسنگرد، اهواز، دارخوین و... مطالبی به عرض رساندم تا رسیدم به آبادان. هنوز حصر آبادان شکسته نشده بود. مختصری از عملیات فرماندهی کل قوا و پیشروی دو کیلومتری سپاهیان اسلام گزارش شد. به عرض رسید که مشکل ما در جبهه آبادان است. امام با دقت به بحث عنایت نشان می دادند. زمانی که کلمه «آبادان» را با لهجه خوزستانی نقل کردم؛ حضرت امام بلافاصله فرمودند: «چه گفتی؟!» من فوراًـ بیانم را اصلاح کردم که آن بزرگوار با اشاره سر فرمودند ادامه دهید. در آن زمان یواش یواش سیستم سپاه در جنگ جای پای خود را یافته و جایگاه خود را پیدا می کرد ما چندین عملیات محدود و نسبتاً موفق را تجربه کرده و
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 15 از اینرو با امیدواری و اعتماد بیشتری نسبت به آینده حرف می زدیم. این موضوع باعث خوشحالی حضرت امام و شادی بچه ها بود. در مجموع یکی از پرافتخارترین خاطره های دوران زندگی اینجانب، همین خاطره گزارش در حضور آن بزرگوار در این جلسه است که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد.
کتابامام و دفاع مقدسصفحه 16