فصل سوم : گفتگـو
ماجرای قتل یک دختر مسیحی توسط یک جوان فلسطینی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : طباطبایی ، صادق ( نویسنده )

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1387

زبان اثر : فارسی

ماجرای قتل یک دختر مسیحی توسط یک جوان فلسطینی

‏این مسئله میانجی‌گری گاهی خیلی عجیب بود. یادم هست که یک روز یک جوان ‏‎ ‎‏فلسطینی در شهر طرابلس یک دختر مسیحی را به قتل رسانده و فرار کرده بود. ‏‎ ‎

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 118

‏مسیحی‌های فالانژ تقریباً 50 یا 60 فلسطینی زن و کودک و پیرمرد را گرفته بودند و ‏‎ ‎‏می‌گفتند اگر فوراً آن فرد را به ما تحویل ندهید اینها را آزاد نخواهیم کرد. حدود ساعت ‏‎ ‎‏9 صبح بود، قرار بود برای شرکت در مراسم جشن اولین گروه جوانان امل که تعلیمات ‏‎ ‎‏نظامی‌ را فراگرفته بودند به دره‌های بقاع و از آنجا به دمشق بروند. من هم به اتفاق دکتر ‏‎ ‎‏چمران در خدمتشان بودیم. ابوزعیم یکی از فرماندهان الفتح به مجلس آمد و موضوع ‏‎ ‎‏را به ایشان اطلاع داد. دقایقی بعد هم ابوجهاد زنگ زد و پیام یاسر عرفات را که در ‏‎ ‎‏تونس بود و از ماجرا مطلع شده بود به امام موسی رساند. همه خیلی ملتهب بودند. ‏‎ ‎‏آقای صدر کمی ‌فکر کردند. به دکتر چمران گفتند با بقاع تماس بگیرید و مراسم را به ‏‎ ‎‏دو روز بعد موکول کنید. شیخ محمد یعقوب یکی از نزدیکان ایشان بود. یک روحانی ‏‎ ‎‏توانا، روشن و پرشوری بود. او را به طرابلس فرستادند و از گروگان‌گیرها خواهش ‏‎ ‎‏کردند نماینده‌ای را نزد ایشان بفرستند. از ابوزعیم هم خواستند آن جوان فلسطینی را ‏‎ ‎‏پیدا کند و تحت‌نظر بگیرد. هر دو رفتند. به من و چمران گفتند تا اینها برگردند دو ‏‎ ‎‏ساعتی مجال داریم شماها بروید و کمی ‌گردش کنید و همدیگر را سرگرم کنید. من ‏‎ ‎‏می‌روم به کتابخانه و برای سخنرانی مراسم افتتاح دانشگاه در سال تحصیلی جدید کمی ‏‎ ‎‏‌فکر کنم و یادداشت‌هایی بردارم. می‌بینید تسلط به حال و روحیه تا چه حد است؟ در ‏‎ ‎‏آن بحران و آن التهاب و آن برنامه‌های متنوع، در عین حال این تمرکز و خاطرجمعی. ‏‎ ‎‏به هرحال حدود ظهر نمایندگان مسیحی آمدند. ابوزعیم هم با آن جوان فلسطینی به ‏‎ ‎‏مجلس آمد و به عقیده خودش خواست آن جوان را تحویل امام موسی بدهد. ایشان از ‏‎ ‎‏اینکار خوششان نیامد و گفتند دلم نمی‌خواست این جوان را از نزدیک ببینم چون ‏‎ ‎‏به‌هرحال یک احساس عاطفی در انسان پیدا می‌شود. دایی‌جان از نمایندگان مسیحی‌ها ‏‎ ‎‏خواستند گروگانها را آزاد کنند و گفتند فعلاً این جوان پناهنده به مجلس شیعیان است. ‏‎ ‎‏شما بروید و مراسم تدفین را آماده کنید. من هم برای تشییع و تدفین خواهم آمد. و ‏‎ ‎‏بعد تکلیف مجازات قاتل را معلوم می‌کنم. بعد از مدتها گفتگو بالاخره راضی شدند، ‏‎ ‎‏بخصوص از اینکه ایشان در تدفین آن دختر مقتول حاضر می‌شوند احساس غروری ‏‎ ‎‏پیدا کردند و رفتند و گروگانها آزاد شدند.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 2صفحه 119