اول آبان ماه سال ۵۶ بود که به طرز مشکوکی فرزند ارشد امام خمینی را به شهادت رساندند. این قضیه به فرمایش امام از الطاف خفیه الهی بود.
یک روز بعد از ظهر، فهمیدم که به یک نفر بیخودی ده تا شلاق زدند با اینکه واقعاً نمی بایست می زدند. ماه مبارک رمضان بود، گریه ام گرفت، آن فرد کنار ایستاده بود. من خودم روی تخت شلاق خوابیدم، گفتم؛ تو را به امام زمان (عج)، بیا به من ده تا شلاق بزن، من قیامت طاقت ندارم. او هم مدام می گفت؛ نمی زنم، گفتم؛ باید بزنی. رئیس کل من بودم، خلاصه آنقدر آن روز گریه کردم که خانواده آن فرد راضی شدند و بخشیدند.
در کربلا که به حرم مشرف می شدند چون در پایین قبر امام حسین (ع) قبر حضرت علی اکبر (س) است، پایین پای حضرت نمی رفتند حتی یک بار هم نرفتند. ایشان روی قبر شهدا پا نمی گذاشتند. ما اول نمی فهمیدیم که دلیل این پایین نرفتن ایشان که از بالاسر حضرت می آمدند و بر می گشتند و دیگر پایین پا نمی رفتند و دور نمی زدند چیست. در نجف هم چون روایت است که احتمالا سر مقدس امام حسین(ع) بالای سر مطهر حضرت امیرالمومنین(ع) دفن است امام بالای سر حضرت نمی رفتند، دور می زدند. این ملاحظه را من در کسی غیر از ایشان ندیدم.
در ماه شعبان که شبها پشت در اتاق امام می خوابیدم می دیدم یک ساعت مانده به اذان صبح امام بیدار می شدند و وضو می گرفتند و پس از نماز شب مشغول مناجات شعبانیه می شدند و در این مناجات به قدری گریه می کردند که من که پشت اتاقشان می خوابیدم گاهی با صدای گریه ایشان از خواب بیدار می شدم با اینکه بسیار آرام و آهسته اعمال شب را انجام می دادند تا کسی بیدار نشود.
در خاطرم هست در کودکی جعبه ای را برای خود اختیار کرده بودم و به خیال خود، بساط مغازه داری و فروش به راه انداخته بودم. مقداری بادام سوخته از خانم می گرفتم و در طول روز به اهالی خانه می فروختم. در یکی از روزها من به همراه خانم، بیرون از خانه بودیم و آقا دو عدد از بادامها را برداشته و خورده بودند. زمانی که به خانه بازگشتیم آقا بلافاصله نزد من آمدند و هزینه دو بادام را پرداخت کردند. در همان عوالم کودکی، تقید آقا نسبت به کلیه امور را با جان و دل احساس می کردیم و او را الگوی بلامنازع خود قرار می دادیم.
خانم با نهایت هنرمندی، از تکه های قبای آقا برای زمستان ما جلیقه می دوختند. زمانی که من ده ساله شدم، خانم به عنوان سوغاتی سفر تهران، برای ما دخترها چند عدد کلاف کاموا آوردند و برایمان ژاکت بافتند.
امام خمینی در دهم اسفند ماه سال ۵۷ پس از سال ها دوری از قم، به آنجا عزیمت کردند.
مرحوم صادق طباطبایی در خاطراتش به روایتی از ورود مهندس بازرگان به دفتر نخست وزیری و انتخاب وزرا پرداخته است.
مرحوم دکتر صادق طباطبایی در کتاب خاطراتش به روزگار سخت دانشجویی اش در آلمان اشاره کرده و از چگونگی پذیرایی خود و همسرش از خانواده شهید مصطفی چمران اینگونه گفته که به مناسبت سالروز رحلتش بازنشر می شود:
یکی از جهاتی که خیلی مهم است و تا به حال هم آن طور که باید و شاید در مورد آن تحقیق نشده است، جنبه علمی امام است.
آیت الله سید حسین موسوی تبریزی در خاطرات خود به آخرین روزهای حیات رژیم شاه و رهایی زندانیان اشاره کرده است.
بعضی از گزارش های مکتوب من خدمت امام(ره) بعدها در بین اسناد ساواک که پس از یورش مأمورین به بیت امام و جمع آوری اسناد و نامه ها به دست آنها افتاده بود، پیدا شد که در این «خاطرات مستند» به آنها اشارتی دارم.
چیز مهمی که دول اسلامی را بیچاره کرده است و از ظل قرآن کریم دارد دور می کند، آن قضیۀ نژادبازی است. این نژاد ترک است، باید نمازش را هم ترکی بخواند! این نژاد ایران است باید الفبایش هم چه جور باشد! آن نژاد عرب است، عروبت باید حکومت کند نه اسلام! نژاد آریایی باید حکومت کند نه اسلام! نژاد ترک باید حکومت کند نه اسلام!...
کلیه حقوق برای موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) محفوظ است.