مجله کودک 31 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 31 صفحه 5

گاهی وقتها به کفش، لباس یا وسیله­ای چنان عادت می­کنیم که کهنگی یا پارگی آن را نادیده می­گیریم. یکی از همین­عادتها مربوط به کفشی است که می­خواهم داستان آن را برایتان بنویسم. سالها پیش، یعنی زمانی که در کلاس پنجم دبستان درس می­خواندم، دوستی داشتم به نام شهرزاد. یک روز وقتی که شهرزاد وارد کلاس شد، برق کفشهای کتانی سفیدش چنان چشمانم را زد که هوش و حواسم را برد. تمام روز گردن می­کشیدم تا در هر فرصتی کفشهایش را تماشا کنم. این اولین کفش کتانی بدون بندی بود که به عمرم دیده بودم. کفش، بند نداشت و فقط با کش به پا محکم می­شد ساده و زیبا بود و گوشۀ آن با رنگ آبی و خطی عجیب چیز مبهمی نوشته شده بود. از لحظه­ای که کفش شهرزاد را دیدم، دردسر مادرم شروع شد؛ چون در هر فرصتی شکل و قیافۀ کفش شهرزاد را برایش تعریف می­کردم و از مزایای بدون بند بودن آن می­گفتم. مادرم اوایل با اشتیاق به حرفهایم گوش می­داد، ولی بعد از مدتی آن قدر حرفهایم برایش تکراری شد که تا اسم کفشهای شهرزاد را می­آوردم، حسابی عصبانی می­شد؛ اما این ماجرا خیلی هم طول نکشید و بالاخره کفشی درست شبیه کفش شهرزاد برایم خرید. نمی­دانم برق کفشهای کتانی من چشم چند نفر را خیره کرد و چند مادر را به دردسر انداخت، اما پس از چند ماه کفشم به قدری کهنه و از ریخت افتاده شد که هیچ آب و صابونی آن را مثل قبل نکرد. از پارگی­های کوچک و بزرگ آن هم که بگذریم، باز هم غیرقابل استفاده شده بود؛ اما برای من همان کفش زیبا و دوست داشتنی بود! هر وقت که می­خواستیم جایی برویم، بی­اراده به سراغ مرجان کشاورزی آزاد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 5