مجله کودک 31 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 31 صفحه 7

مادر با ناراحتی گفت: «فکر کردم تو کفشها را برداشته­ای و دوباره به خانه آورده­ای؛ برای همین هم آنها را پرت کردم توی باغچه!» شهرزاد که از همه چیز بی خبر بود، با چشمانی گشاد شده به حرفهای من و مادرم گوش می­داد؛ مادرم خیلی ناراحت بود. کفشها را خیس و گلی از توی باغچه برداشتم و جلو پای شهرزاد گذاشتم! شهرزاد آن قدر از وضعیتی که پیش آمده بود، حیرت زده بود که هیچ چیز نمی­گفت. من از زور خنده کبود شده بودم؛ چون خوب می­دانستم این سرنوشت هر کفش کتانی بدون بند کثیف و پاره­ای است که به خانۀ ما بیاید. مادرم دستی به سر شهرزاد کشید و گفت: «ناراحت نباش، آن را برایت می­شویم و تمیز می­کنم.» شهرزاد باز هم چیزی نگفت، سرش را پایین انداخته بود و به کفشهایش نگاه می­کرد. خجالت می­کشید چیزی بگوید. گفتم: «شهرزاد جان به جای غصه خوردن با کفشهایت خداحافظی کن! همان طور که من خداحافظی کردم.» مادرم با اخم نگاهی کرد و من مثل همیشه ساکت شدم. آن روز شهرزاد با دمپایی­های من به خانه­شان برگشت. کفشهایش را هم در یک کیسۀ پلاستیکی گذاشت و با خودش برد و من هیچ وقت ندیدم که دوباره کفشهای کتانی­اش را بپوشد. کفشهای کتانی ما رفتند، اما مادر من کاری کرد که داستان کفشهای کتانی برای همیشه به یادمان بماند!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 7