مجله کودک 31 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 31 صفحه 25

باز بود. او با خود گفت: «حالا وقت رفتن است.» فلیکس از قفس بیرون رفت و از پنجره به بیرون پرواز کرد. هوا خیلی سرد بود. صدایی را پشت سرش شنید: «هی! فلیکس!» ولی او توجهی نکرد. به سمت پایین، به خیابانها و ساختمانهای شهر نگاه کرد. دختری که با مادر خود در رستوران نشسته بود، فلیکس را دید و به مادرش گفت: «مادر! آنجا را نگاه کن!». ولی مادر سرگرم خواندن روزنامه بود و صدای دختر را نشنید. پس از یک ساعت پرواز، فلیکس روی مجسمه­ای نشست. پرندۀ کوچک دیگری به رنگ سفید و خاکستری در کنار او ایستاد و پرسید: «تو اهل کجا هستی؟». فلیکس پاسخ داد: «من اهل برزیل هستم». پرندۀ کوچک پرسید: «به کجا پرواز می­کنی؟». فلیکس در حالی که دوباره به سوی آسمان آبی و سرد پرواز می­کرد، گفت: «به خانه­ام می­روم، خداحافظ.» فلیکس به طرف جنوب پرواز کرد. حالا دیگر شهر نیویورک دیده نمی­شد. فقط اقیانوس اطلس در اطراف او بود. خورشید کم کم غروب می­کرد و آسمان زیبا به رنگ زرد و قرمز و ابی درآمده بود. فلیکس گرسنه بود، ولی احساس شادی می­کرد. بعد از دو سال، برای اولین بار بود که آزادانه پرواز می­کرد. او دلش می­خواست تمام شب را پرواز کند. دو ساعت گذشت و باران شروع به باریدن کرد. آسمان دیگر سیاه شده بود و ماه و ستاره­ها دیده نمی­شدند. فلیکس با خود فکر کرد: «من کجا هستم؟» بعد به یاد قفس گرم خود افتاد وگفت: «آیا کار درستی انجام داده­ام؟». به پایین و به دریای سرد نگاه کرد. ناگهان چیزی دید و از خود پرسید: «آیا این یک ستاره در دل دریاست؟ نه! حتماً ستاره نیست. آه! مثل این که یک کشتی است!». فلیکس به طرف کشتی رفت. آیا فلیکس موفق خواهد شد به برزیل برگردد؟ قسمت بعدی را حتماً بخوانید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 25