
داستان
کفشهای شهرزاد
کفشهای بدون بندم میرفتم؛ آن وقت مادرم عصبانی میشد
و در حالی که زیر لب غُر غُر میکرد، با خشم کفشها را به
ته حیاط پرت میکرد، و من مجبور میشدم کفش دیگری
بپوشم؛ هرچند که کفشها را دوباره بر میداشتم و روی پلهها
میگذاشتم تا آن که یک روز کاسۀ صبر مادرم لبریز شد و
کفشهای کتانی مرا همراه آشغالهای خانه دور انداخت. با آن
که دلم پیش کفش بود، چیزی نگفتم چون عصبانیت مادرم
از غم من بیشتر بود. سعی کردم هر طور شده، آن را فراموش
کنم. تا اینکه که یک روز شهرزاد به خانه ما آمد. روز
خیلی خوبی بود. چند ساعتی را به درس و گپ و
خنده گذراندیم.
وقتی شهرزاد به جلوی در رفت تا کفشهایش را بپوشد
و به خانهشان برود، دیدم کفشهایش نیست. همه جا را
گشتیم، اما از کفشهای شهرزاد خبری نبود. پرسیدم: «کدام
کفشهایت را پوشیده بودی؟»
شهرزاد جواب داد: «همان کتانیهای سفید بدون بندی
که تو هم داری!» و من خیلی زود فهمیدم که اوضاع چقدر
خراب است گفتم: «صبر کن مادرم بهتر از هر کسی میداند
که کفشهای بیچاره تو الان کجا هستند!».
مادرم را صدا زدم و پرسیدم: «شما کفشهای کتانی
شهرزاد را ندیدهاید؟».
مادر با تعجب پرسید: «همان کفشهای کثیف و پاره
را میگویی؟».
گفتم: «بله، همان کتانی کثیف و پارۀ دوست داشتنی
بدون بند!».
مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 6