مجله کودک 31 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 31 صفحه 6

داستان کفشهای شهرزاد کفشهای بدون بندم می­رفتم؛ آن وقت مادرم عصبانی می­شد و در حالی که زیر لب غُر غُر می­کرد، با خشم کفشها را به ته حیاط پرت می­کرد، و من مجبور می­شدم کفش دیگری بپوشم؛ هرچند که کفشها را دوباره بر می­داشتم و روی پله­ها می­گذاشتم تا آن که یک روز کاسۀ صبر مادرم لبریز شد و کفشهای کتانی مرا همراه آشغالهای خانه دور انداخت. با آن که دلم پیش کفش بود، چیزی نگفتم چون عصبانیت مادرم از غم من بیشتر بود. سعی کردم هر طور شده، آن را فراموش کنم. تا اینکه که یک روز شهرزاد به خانه ما آمد. روز خیلی خوبی بود. چند ساعتی را به درس و گپ و خنده گذراندیم. وقتی شهرزاد به جلوی در رفت تا کفشهایش را بپوشد و به خانه­شان برود، دیدم کفشهایش نیست. همه جا را گشتیم، اما از کفشهای شهرزاد خبری نبود. پرسیدم: «کدام کفشهایت را پوشیده بودی؟» شهرزاد جواب داد: «همان کتانی­های سفید بدون بندی که تو هم داری!» و من خیلی زود فهمیدم که اوضاع چقدر خراب است گفتم: «صبر کن مادرم بهتر از هر کسی می­داند که کفشهای بیچاره تو الان کجا هستند!». مادرم را صدا زدم و پرسیدم: «شما کفشهای کتانی شهرزاد را ندیده­اید؟». مادر با تعجب پرسید: «همان کفشهای کثیف و پاره را می­گویی؟». گفتم: «بله، همان کتانی کثیف و پارۀ دوست داشتنی بدون بند!».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 6