
یک دفعه مامانی آمد. دوتاییمان حسابی ترسیدیم تا مامانی آمد توی اتاق، دوتایی
دویدیم و چسبیدیم به دیوار. مامانی تا مرا دید، زد روی دستش و جیغ زد و گفت:
«خاک بر سرم! باز دو دقیقه شما رو تنها گذاشتم، دسته گل به آب دادید ! اِه اِه، ببین
چی کار کردن؟!، نگاه کن این چه شکلی شده؟»
من و محمد حسین هیچی نگفتیم. مامانی باز گفت: «کی گفت شما به قیچی
دست بزنید؟! الان خدمت دوتاتون میرسم!»
بعد مامانی که زیاد زیاد عصبانی بود، آمد که ما را بگیرد، ما خواستیم فرار کنیم،
ولی مامانی ما را گرفت. من دیگر میخواستم گریه کنم. مامانی مرا
گوشۀ دیوار گیر انداخت و محمد حسین را گرفت و دمرو انداخت
روی پایش و زد به پشتش. جیغ و داد محمد حسین رفت
هوا، بعد مامانی او را ول کرد و مرا گرفت، قبل از این که
مامانی مرا بزند، من زدم زیر گریه؛ اما باز هم مامانی مرا کتک
زد و گفت: «همین جوری بمون تا بابات بیاد.»
قیافۀ من خیلی زشت شده بود، مامانی هم که کلی عصبانی
بوده یک فکری برای موهایم نمیکرد که این محمد حسین
خرابش کرده بود بابایی که آمد خانه، اول دوتاییمان را دعوا
کرد و بعد هم من و هم محمدحسین را برد سلمانی و
موهایمان را زد.
اما باز هم شکلِ شکل هم بودیم. کچلِ کچلِ.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 14