مجله کودک 31 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 31 صفحه 24

فلیکس پرندۀ زیبایی با بالهای زرد و آبی از کشور برزیل بود. او با خانوادۀ باکستر در شهر نیویورک زندگی می­کرد. لانۀ او یک قفس بزرگ بود. فلیکس، خانوادۀ باکستر را دوست داشت. آنها هم او را خیلی دوست داشتند، به فلیکس غذا می­دادند، با او حرف می­زدند و او را به دوستان خود نشان می­دادند؛ ولی با همۀ اینها فلیکس شاد نبود. او دوست داشت به خانۀ خود در برزیل برگردد. فلیکس شبها به آسمان نگاه می­کرد. او می­توانست از پنجره تمام شهر را ببیند. این شهر بزرگ خانۀ باکسترها بود، نه خانۀ فلیکس. او ماه بزرگ و زرد رنگ برزیل را هنوز به یاد داشت و آخرین روزی را که در جنگلهای برزیل بود، پرواز به سوی خانه قسمت اول خانواده­اش را و پرواز در جنگل­های سبز برزیل را فلیکس چشمهای خود را بست. او دیگر دوست نداشت به شهر و منظرۀ سرد و برفی آن نگاه کند. با خودش فکر کرد: «دلم می­خواهد باز هم در کنار خانواده­ام زندگی کنم. دوست دارم در جنگلهای برزیل پرواز کنم. آنجا گرم است و درختها همیشه سبزند.» بعد سرش را زیر بال رنگارنگش برد و با خود گفت: «یک روز بر می­گردم.» بالاخره بعد از دو هفته، آن روز فرا رسید. آقای باکستر در قفس فلیکس را باز کرده بود تا به او غذا بدهد. در همین موقع زنگ تلفن به صدا درآمد. همسر آقای باکستر از او خواهش کرد به تلفن جواب دهد. آقای باکستر به طرف تلفن رفت، ولی فراموش کرد که در قفس را ببند. فلیکس به پنجره نگاه کرد. پنجره نویسنده: استفن ربلی مترجم: مژگان محمدیان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 31صفحه 24