مجله کودک 52 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 52 صفحه 12

داستان یک قل، دو قل قصه چهلم آفرین مامانی بزرگ! قسمت اول طاهره ابید آن روزی که من بچة خوبی بودم، محمدحسین هم بچة خوبی بود، بابایی ما را برد پارک. مامانی هم آمد، مامانی بزرگ هم که حالش خوب شده بود، آمد. مامانی کوکو پخته بود. چای هم آورده بود، گوچه هم آورده بود، میوه و سبزی هم آورده بود که بخوریم. ولی ما میخواستیم برویم تاب بازی و سرسرهبازی. بابایی گفت: «من باید ماشینو درست کنم.» مامانی بزرگ گفت: «من میبرمشون، راه رفتن برام خوبه.» بعد من و محمدحسین دست مامانی بزرگ را گرفتیم و او را بردیم. مامانی بزرگ خیلی یوانش راه میرفت، مثل نینی کوچولوها که تازه راه میافتن. من گفتم: «مامانی بزرگ نمیتونی تندتر بیایی؟» مامانی بزرگ یک کمی تندتر آمد؛ ولی باز هم یواش میآمد. من و محمدحسین میخواستیم بدویم تا زودتر به تاب و سرسره برسیم. محمدحسین گفت: «مامانی بزرگ بدو.» مامانی بزرگ: «مامانجون، من دیگه پیرم، نمیتونم بدوم، شما ماشاءا.. جوونید، انرژی دارید. خوش به حالتون. کاشکی من هم مثل شما بودم.» من آن قدر خوشم آمد که مامانی بزرگ گفت: «شما جوونید و شما مرد شدید . من به دور و برم نگاه کردم، ببینم کسی حرف مامانی بزرگ را شنیده است یا نه، هیچکس حواسش به ما نبود. تا رسیدیم به اسباببازیها، یکدفعه محمدحسین دست مامانی بزرگ را ولی کرد و دوید رفت. مامان بزرگ صدایش کرد و گفت: «وایسا محمدحسین، کجا میری بچه. وایسا با هم بریم. من نمیتونم تند بیام.» من هم میخواستم بروم؛ ولی آن وقت مامانی بزرگ بیشتر ناراحت میشد. تازه دستش را هم ول نکردم. ولی مامانی بزرگ یواش راه میرفت. من هم دلش میخواست بغلش کنم و تندی ببرم کنار سرسره. آخر من جوان بودم و زورم زیاد بود. برای همین ایستادم و پاهای مامانی بزرگ را محکم گرفتم تا او را بغل کنم؛ خیلی سنگین بود. مامانی بزرگ گفت: «چی کار میکنی، محمدمهدی؟» گفتم: «میخوام بغلت کنم.» مامانی بزرگ آن قدر بامزه خندید که من خیلی خوشم آمد، بعد گفت: «ولم کن، مامان جون، جلو مردم خوب

مجلات دوست کودکانمجله کودک 52صفحه 12