مجله کودک 52 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 52 صفحه 25

در این میان آبراکساز فریاد زد: «ایتس! تو حتماً فراموش کردهای که امروز جمعه است؟ به خودت مسلط باش!» جادوگر کوچولو مدت زیادی فکر نکرد و آهسته گفت: «ما خیلی راحت تختههای پشت پنجره را میگذاریم، آن وقت کسی نمیفهمد.» او همة تختههای پشت پنجره را گذاشت و آنها را قفل کرد. آن وقت شروع کرد به جادو کردن. یک خوکچه دریایی روی میز آشپزخانه جادو کرد، یک موش خرما و یک لاکپشت. خودکچه دریایی و موش هرما روی دو پای عقب خود ایستادند و رقصیدند. لاکپشت نمیخواست این کار را انجام بدهد. جادوگر کوچولو فریاد زد: «شروع کم! تو هم!» آن وقت لاکپشت مجبور شد خوب یا بد، با آنها برقصد. توماس و ورونی گفتند: «چه خوب! تو میتوانی جادو کنی!» جادوگر کوچولو گفت: «تازه اولش است.» بعد خوکچه دریایی و موش خرما را دوباره ناپدید کرد و به جادو کردن ادامه داد. او باز هم چیزهای خندهدار دیگری جادو کرد. اجاق را وادار کرد که آواز بخواند، توی قوری قهوه، گل جادو کرد، روی تختههایی که آن بالا به دیوار آشپزخانه بودند، همزن چوبی و قاشق آشپزی نمایش اجرا میکردند، بچهها هر چه نگاه میکردند، سیر نمیشدند، دائم خواهش میکردند: «باز هم یک چیز دیگر!» به این ترتیب جادوگر کوچولو دو ساعت تمام یکی پس از دیگری جادو کرد. ولی سپس گفت: «خب، حالا دیگر تمام شد! شما باید به خانه بروید!» بله، وقتش رسیده، چون شما میخواهید قبل از تاریکی دوباره در خانه باشید. مگر نه؟» حالا تازه بچهها فهمیدند که دیر شده بود. آنها سبدهای کوچک قارچشان را برداشتند. توماس حیرتزده گفت: «آه! ما فقط چند تا دانه قارچ خوراکی خوب پیدا کردهایم. و حالا سبدهایمان پر از قارچ لولهای است؟» جادوگر کوچولو فریاد زد: چه چیزهایی که وجود ندارد!» و تعجب کرد. او به سرعت بچهها را به جاده برد. هنگام خداحدافظی، ورونی گفت: «خیلی متشکرم! در ضمن، چه میشود اگر تو هم به ملاقات ما بیایی؟ آن وقت ما تو را به همه جای مهمانخانه میبریم. آشپزخانه، زیرزمین، طویله و گاو نرمان «کوربی نیان» را نشانت میدهیم.» آبراکساز پرسید: «او دیگر کی هست؟» توماس گفت: «او دوست ماست! میشود روی آن سواری کرد! شما که میآیید؟» جادوگر کوچولو گفت: «ما میآییم. چه زمانی برای شما مناسب است؟» توماس پیشنهاد کرد: «یکشنبه چهارده روز دیگر، جشن کانون تیراندازی است! همدیگر را در دشتی که جشن اجرا میشود، ملاقات کنیم!» جادوگر کوچولو گفت: «قبول است، پسمایکشنبهچهاردهروزدیگر میآییم، ولی حالا بروید!» توماس و ورونی دستهای یکدیگر را گرفتند و به طرف شهر به راه افتادند،جادوگر کوچولو به طرف خانه رفت. او فکر کرد: «هر روز جمعه باید به این سرعت بگذرد!» وقتی به خانه برگشت، ابر سیاه بدشانسی روی بام شیبدار خانهاش ایستاده بود. آبراکساز قار قار کرد: «بفرمایید! جادوگر هوا رومپومپل ما را تماشا کرده. احتمالاً از راه دودکش.» جادوگر کوچولو با شرمندگی گفت: «امکان هم دارد که یک ابر سیاه معمولی باشد. دست کم من دسته جارویی نمیبینم ...» ولی او پنهانی خیلی نگران بود. اگر حالا واقعاً خاله خانم رومپومپل بوده باشد، چی؟ چه بدشانسی ای! او حتماً از جادوگر کوچولو پیش سلطان جادوگرها شکایت میکند، چون روز جمعه جادو کرده بود. او آهسته گفت: «صبر میکنیم تا ببینیم چه میشود.» او یک هفته تمام، هر روز منتظر بود. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. سلطان جادوگرها او را خبر نکردواو هم لازم نبود که جریمهای بدهد. آن وقت جادوگر کوچولو با خیال راحت فکر کرد: «پس آن خاله خانم رومپومپل نبوده!» * منظور مردم کشورهایی است که یکشنبه آخرین روز هفته و تعطیلی آنهاست. (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 52صفحه 25