مجله کودک 52 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 52 صفحه 13

نیست، تو که نمیتونی منو بغل کنی.» من دیگر بغلش نکردم، آخر مامانی بزرگ جلو مردم خجالت میکشید. یواش یواش رسیدیم به سرسره. محمدحسین هی تند تند از پلهها میرفت بالا و سر میخورد و بعد دوباره از پلهها میرفت بالا و باز سر میخورد و هی میخندید. من هم دست مامانی بزرگ را ول کردم و از پلهها رفتم بالا و سر خوردم. موقع سر خوردن، الکی هم جیغ کشیدم. مامانی بزرگ گفت: «مواظب باشیدها.» محمدحسین گفت: «باشه، مواظبیم.» بعد آن قدر تند سر خورد که پشتش محکم محکم خورد روی زمین و حسابی حسابی دردش گرفت. اولش خواست گریه کند؛ ولی نکرد. پشتش هم خاکی شده بود. تا او افتاد؛ مامانی بزرگ گفت: «ای خدا مرگم بده.» بعد دوید، نه ندوید، تندتر آمد و او را بلند کرد. شلوارش را تکاند و گفت: «خوبه که من گفتم مواظب باشها.» محمدحسین باز دوید و آمد روی پلهها. مامانی بزرگ هی ما را نگاه میکرد و هی میخندید. من گفتم: «مامانی بزرگ دوست داری سرسره بخوری، خیلی خوبه.» مامانی بزرگ گفت: «سرسره که مال ما نیست مامام جون. اگه بچه بودم، آره، دوست داشتم.» بعد محمدحسین هم گفت: «خب چه عیبی داره؟ خیلی هم خوبه. بیا سر بخور.» مامانی بزرگ گفت: «من پیرزن بیام سرسره بازی؟ اینا مال بچههاس.» ولی معلوم بود که مامانی بزرگ دلش میخواهد سرسره بازی کند. آخر هی ما را نگاه میکرد و هی میخندید. یک جوری به من و محمدحسین نگاه میکرد که دلمان برایش میسوخت. اصلاً باید برای آدم بزرگها و مامانی بزرگها هم تاب و سرسره درست میکردند تا آنها هم کیف کنند و هی دلشان نخواهد که بچه بشوند. ادامه دارد

مجلات دوست کودکانمجله کودک 52صفحه 13