مجله کودک 52 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 52 صفحه 27

هنوز هم دوستانی از دورة دبستان دارم مریم سعادت (خاله ناهید): از اولین روزهای مدرسه چیزی به یاددارید؟ اولین روز مدرسه را به یاد دارم. مادرم به من یک سیب و یک گز داده بود وگفتهبودهروقتگرسنهشدیآنرابخور.من هم وسط کلاس احساس کردم دلم میخواهد گز را بخورم. اما باز کردم آن گز خیلی سر و صدا داشت. معلم مرا به بیرون کلاس فرستاد و گفت: هر وقت گزت را خوردی به کلاس برگرد. وسط کلاس درس که نباید چیزی خورد. آیا شدهکسی ازهمکلاسیها و یا دوستانتان کار بدی انجام دهد و شما به جای او تنبیه شوید؟ نه، اما برعکس آن شده است. توضیح میدهید؟ مورد خاصی یادم نیست، تنها یادم میآید که سردسته شیطانها بودم. یک روز دو نفر را از کلاس بخاطر کارهای منبیرون کردند.البته من پیش معلممان رفتم و ماجرا را گفتم و به او گفتم که آنها تقصیر ندارند، ولی معلممان حرفم را باور نکرد. نظرتان دربارهکلمهدوست چیست؟ و اینکه آیا شده با کسی دوست باشید، ولی قلباً او را دوسست نداشته باشید؟ به نظرم بسیار بیمعنی است که انسان با کسیدوست باشد،ولی دوستش نداشته باشد. کلمه هم به تنهائی باری ندارد. در ضمن من از دوران دبستان هنوز دو تا دوست دارم. قدرر این روزها را بدان امیر جعفری (فرید): لطفاً خاطرهای از دوران دبستانتان تعریف کنید. خاطره را هیچوقت نمیتوانم تعریف کنم. نظرتان درباره کلمه دوست چیست؟ کلمه قشنگیه. آیا پیش آمده با کسی دوست باشید ولی قلباً او را دوست نداشته باشید. بله. میشود توضیح دهید؟ مثلاً توی جمعی بودهام که با آنها دوست بودهام. ولی از یکی خوشم نمیآمده. اما برای احترام به جمع با او نیز دوست بودهام. برای کودکان، صحبتی دارید؟ بهترین دوران زندگیشان را میگذرانند. قدر این دوران را بدانند. بسیاری از دوستیها ماندگار از پشت میزهای مدرسه است که شکل میگیرد. خوب کلمهایه، خوب! فلامک جنیدی (خاله نسرین): شب است و کار تمام شده. بعضی مشغول پاک کردن گریم خود هستند و بعضی دیگر در حال خداحافظی. خانمجنیدیدرحالبیرون رفتنهستند و وقت برای انجام مصاحبه ندارند. با اصرار دو دقیقه از او وقت میگیرم. خودکارمرابیروننیاوردهامکههمراشان شمارش معکوس را آغاز میکنند. خاطرهای از دوران دبستان تعریف کنید. من با خواهرم که دو سه سال بزرگتر از من است، در یک مدرسه درس مییخواندیم وباهم به مدرسه میرفتیم. بعضیوقتهاسرراهمدرسهوقتی مطمئن بودم که مادرم از خانه بیرون رفته، بهانهای میآوردم و به خانه برمیگشتم. مگر شما کلید خانه را داشتید؟ بله، به هر حال ما باید هر روز بعد از مدرسه به خانه میآمدیم و نهارمان را گرم میکردیم و میخوردیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 52صفحه 27