مجله کودک 52 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 52 صفحه 24

دردسرهای جادوکوچولو هفتههای گذشته خواندید که.... جادوگر کوچولوی 127 ساله! قصة ما پس از مجازات توسط جادوگران دیگر، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبرکساز» از او خواست همانطور که به سلطان جادوگره قول داده، جادوگر خوبی باشد. پس جادوگر کوچولو به سه پیرزن هیزم جمع کم کمک کرد تا هیزم بیشتری جمع کند. او در حال کمک به یک دختر گلفروش یتیم بود که متوجه شد خاله خانم رومپومپل جاسوسی او را میکند. جادوگر کوچولو گاریچی را به خاطر شلاق زدن بیرحمانة اسبهایش مجازات کرد و ... روز جمعه برای جادوگرها، همان روزی است که برای مردم دیگریکشنبهاست.همانطورکهآنهاروزیکشنبه نباید کار کنند، جادوگرهاهمجمعه نباید جادوکنند.اگراینکارراانجام دهندودر آن حال دستگیر شوند، باید جریمه بدهند. جادوگر کوچولو سعی میکرد آرامش روز جمعه را رعایت کند. او نمیخواست به هیچ وجه جمعهها تلاشی کند. پنجشنبه شبها، جارو رادرجایی قفل میکرد، کتاب جادو را در کشو میز میانداخت و در کشو را میبست. کار از محکمکاری عیب نمیکند. طبق معمول، صبح جمعه زیاد میخوابید. چون به غیر از این، اگر اجازه نداشت که جادو کند،نمیتوانست صبح کار زیادی انجام بدهد. پس از صبحانه، مدت کوتاهی قدم میزد، یا پشت تنور توی سایه بیکار مینشست و گاهی غرغر میکرد: «اگر دست من بود، آن وقت فقط هر شش هفته یک روز جمعه وجود داشت. این هم برایم بس بود!» یک روز جمعه در اواخر تابستان بود. باز هم جادوگر کوچولو پشت تنور چمباتمه زده و حوصلهاش سر رفته بود. خیلی دلش میخواست که جادو کند. او در هیچ روز دیگر هفته چنین میلی را به این کار احساس نمیکرد. یک دفعه صدای قدمهایی را شنید. بعد صدای کوبیدن در آمد. جادوگر فریاد زد: «بله، بله، آمدم!» او با کنجکاوی از جا پرید و رفت که ببیند چه کسی در میزند. دو بچه جلو خانة او ایستاده بودند، یک پسر و یک دختر. آنها دستهای یکدیگر را محکم گرفته بودند و همین که دیدند جادوگر ر دارد میآید، گفتند: «روز بخیر!» او فریاد زد: «روز بخیر! چه میخواهید؟» پسرک گفت: «میخواستیم راه شهر را از تو بپرسیم، چون ما گم شدهایم!» دخترک حرف او را تکمیل کرد: «موقع قارچ پیدا کردن.» جادوگر کوچولو تکرار کرد: «که این طور، که این طور، مواقع قارچ پیدا کردن.» او با بچهها به خانه رفت، در خانه، جلوشان قهوه گذاشت و به هر یک، تکهای از کیک روز جمعه دارد، بعد اسم آنها را پرسید. اسم پسر، «توماس» و اسم دختر «ورونی» بود. آن طور که معلوم شد، آنها خواهر و برادر بودند، مهمانخانه تسوم دوپلتن اکسن» مال پدر و مادر آنها بود، آنها مهمانخانه شهر که به طور اریب، روبهروی چاه بازار قرار گرفته بود. جادوگر کوچولو گفت: «میشناسمش.» توماس از روی لبة فنجانش پرسید: «تو چی؟ تو کی هستی؟» او کرکر خندید: «حدس بزن ....» «من از کجا ممکن است بدانم؟» خودت بگویی.» من یک جادوگر هستم و این هم خانة جادوگری من است. دخترک وحشتزاده فریاد زد: «وای! تو یک جادوگر واقعی هستی که میتواند جادو کند؟» کلاغ برای آرام کردن آنها به میان صحبت آمد: «نترسید! او جادوگر خوبی است، کاری به شما ندارد.» جادوگر کوچولو گفت: «نه، مطمئن باشید.» و به هر دو قهوه تعارف کرد. بعد پرسید: «میخواهید چیزی برایتان جادو کنم؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 52صفحه 24