
قصههای درخت کاج
«پیربابا»
ناهید گیگاسر
پیر بابا روی شاخهی درخت کاج نشسته بود و به زمانهای خیلی دور فکر
میکرد. یاد زمانی افتاد که جوجه کلاغ کوچولویی بود. بعد یاد مادر مهربانش افتاد.
پیر بابا آن قدر به خاطرات مادرش فکر کرد که بیماری فراموشیش شدید شد.
یک دفعه احساس کرد که هنوز جوجه کلاغ است و شروع کرد به قار قار
کردن و مادرش را صدا زدن. خانم سار روی درخت کاج بود، صدای او را
شنید گفت: «چی شده پیر بابا، حالت خوب نیست؟» پیربابا تا او رادید،
خندید و گقت: «آمدی مامان کلاغ. من گرسنهام. غذا میخواهم.»
خانم سار با تعجب گفت: «پیر بابا من مادر تو نیستم! حالت
خوب نیست. بیا کمکت کنم تا به لانهات بروی.» اما تا دست
پیر بابا را گرفت. چشمهای پیر بابا پر از اشک شد.گریه کرد
وگفت: «مامان کلاغ. من میخواهم پیش تو باشم.» بعد شروع
کرد به گریه و التماس.
خانم سار که خیلی دلش به حال پیر بابا سوخت، او را به
لانهی خودشان برد تا شاید کمی آرام شود. آقا سار با شنیدن
حرفها و رفتار پیربابا خیلی نگران شد به جوجههایش گفت که به لانهی
پیر بابا بروند و ننه کلاغ را با خبر کنند.
وقتی خانوادهی پیر بابا آمدند. او هیچ کدام از آنها را
نشناخت. جوجه کلاغ به خاطر پدربزرگش به گریه افتاد.
پیر بابا دلداریش داد و گفت: «گریه نکن. تو هم یک روز
مثل من. مادرت را پیدا میکنی.» و جوجه کلاغ با شنیدن این حرفها نگران
تر شد و بیشتر گریه کرد. طفلکی جوجه سارها هم گریهشان گرفته بود. ننه کلاغ
اشک میریخت و تلاش میکرد او را متوجهی اشتباهش کند.آقا کلاغ و خانم کلاغ
ظاهراً همه چیز برای امپراتور در حال
خوبی و خوشی در حال انجام بود. غافل از
اینکه «ایزما» و «کرایک» در حال طراحی
توطئهای بر علیه امپراتور هستند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 30