مجله کودک 228 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 228 صفحه 30

قصه­های درخت کاج «پیربابا» ناهید گیگاسر پیر بابا روی شاخه­ی درخت کاج نشسته بود و به زمان­های خیلی دور فکر می­کرد. یاد زمانی افتاد که جوجه کلاغ کوچولویی بود. بعد یاد مادر مهربانش افتاد. پیر بابا آن قدر به خاطرات مادرش فکر کرد که بیماری فراموشیش شدید شد. یک دفعه احساس کرد که هنوز جوجه کلاغ است و شروع کرد به قار قار کردن و مادرش را صدا زدن. خانم سار روی درخت کاج بود، صدای او را شنید گفت: «چی شده پیر بابا، حالت خوب نیست؟» پیربابا تا او رادید، خندید و گقت: «آمدی مامان کلاغ. من گرسنه­ام. غذا می­خواهم.» خانم سار با تعجب گفت: «پیر بابا من مادر تو نیستم! حالت خوب نیست. بیا کمکت کنم تا به لانه­ات بروی.» اما تا دست پیر بابا را گرفت. چشم­های پیر بابا پر از اشک شد.گریه کرد وگفت: «مامان کلاغ. من می­خواهم پیش تو باشم.» بعد شروع کرد به گریه و التماس. خانم سار که خیلی دلش به حال پیر بابا سوخت، او را به لانه­ی خودشان برد تا شاید کمی آرام شود. آقا سار با شنیدن حرف­ها و رفتار پیربابا خیلی نگران شد به جوجه­هایش گفت که به لانه­ی پیر بابا بروند و ننه کلاغ را با خبر کنند. وقتی خانواده­ی پیر بابا آمدند. او هیچ کدام از آن­ها را نشناخت. جوجه کلاغ به خاطر پدربزرگش به گریه افتاد. پیر بابا دلداریش داد و گفت: «گریه نکن. تو هم یک روز مثل من. مادرت را پیدا می­کنی.» و جوجه کلاغ با شنیدن این حرف­ها نگران تر شد و بیشتر گریه کرد. طفلکی جوجه سارها هم گریه­شان گرفته بود. ننه کلاغ اشک می­ریخت و تلاش می­کرد او را متوجه­ی اشتباهش کند.آقا کلاغ و خانم کلاغ ظاهراً همه چیز برای امپراتور در حال خوبی و خوشی در حال انجام بود. غافل از اینکه «ایزما» و «کرایک» در حال طراحی توطئه­ای بر علیه امپراتور هستند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 30